نیلوفر آبی

من بنده ی آن خیــــالم که حــــق، آنجا باشد / بیــــزارم از آن واقعیت، که حــــق آنجا نباشد. من، انقلابی ام!

نیلوفر آبی

من بنده ی آن خیــــالم که حــــق، آنجا باشد / بیــــزارم از آن واقعیت، که حــــق آنجا نباشد. من، انقلابی ام!

کدامیک خداست؟!

آهسته در پیاده رو قدم زنان می آمد؛ کودکی با مادرش.

طنین خوش صدای موذن پسرک را در جای خود میخکوب کرد.

-اذان از کجاست مامان؟

-از مسجد.

-مسجد کجاست؟

-همین نزدیکی؛ داریم میرسیم.

-پس بدو مامان. وقت نمازه...

به جلوی مسجد که رسیدند، مادر  راه خود به سوی در مسجد کج کرد؛ و کودک اما همچنان به راه خود ادامه داد.

-نه. پسرم، برگرد. مسجد اینجاست.

کودک با دست خود به سوی ساختمان بزرگ روبروی مسجد نشانه رفت و گفت:

نه مامان. مسجد این یکی ست.

با خود گفتم؛ تقصیری ندارد بچه. نماز را با صف های طویل در تلویزیون، بعداز اذان دیده است و حالا با صف روبروی عابربانک اشتباه گرفته.

نه اما!

پر بیراه هم نمی گوید کودک! 

سالهاست که سجده گاهمان عوض شده... گویی خدایمان عوض شده!


داستان کوتاه