نیلوفر آبی

من بنده ی آن خیــــالم که حــــق، آنجا باشد / بیــــزارم از آن واقعیت، که حــــق آنجا نباشد. من، انقلابی ام!

نیلوفر آبی

من بنده ی آن خیــــالم که حــــق، آنجا باشد / بیــــزارم از آن واقعیت، که حــــق آنجا نباشد. من، انقلابی ام!

بیچاره صیدی که عاشق دام خود شده!

اول ها صدایش می آزردم.

غر می زدم که ماشین های به این بزرگی وسط روستای آرام ما چه می کنند.

هم ولایتی هایم اما همگی خوشحال بودند.بانک داشت ساخته می شود وسط روستای ما.

زمزمه های رفاه ، ترقی، آسایش همه جا سر زبان ها می چرخید.

بعدها دیگر فقط کمی آزرده احوال می شدم.

انگار گوشهایم به نعره های گوش خراش ماشین ها عادت کرده بود.

کم کم یاد می گرفتم خو کنم به صداها و راضی باشم از مهمان جدید ده مان.

دیروز ولی دم دمای ظهر، صدای ناله های کم جانی به گوش می رسید.

از کودکی تاب شنیدن ناله را نداشتم. از کوچکترین صدای رنجش رنجوری هولم بر می داشت.

 ناله ها نحیف و دلخراش بود. خوبتر که گوش سپردم، صدای موذن بود. اذان میگفت.

گـُـم شده بود میان سروصداهای پمپ و میکسرها!

مردم اما همچنان خوشحال ایستاده و تماشا می کردند ساختمان جدید را. 

دیگر ناله های موذن را کسی نمی شنید...

همه جا حرف ترقی بود....روستایمان مهم شده است. بانک می سازند در وسطش، کنار مسجد!

هـــعی...

طولی نکشید که خانه هایمان پر شد از چیز میز های تازه و خوش رنگ ولعاب!

خانه ها زیبا شده بود، اما!

چشمان دنبال کننده ی مدل و طرح تازه ی سینی و قوری چای و استکان که به میان آمد، بساط دورهم نشینی های شبانه به صرف چای قندپهلو و یک بغل خاطره و قصه جمع شد و رفت...

 دیگر شنیدنی نبود...طنین خوش صدای موذن میان شاخ و برگ ها درختان پربار باغ ها.

آخر همه ی باغها گرو بانک، همان میهمان تازه وارد ده مان بودند.

همه نگران و مضطرب که اگر امسال باران نبارد، باغ و بستان هایشان می پرد...

تا قبل ورود میهمان، همه آقا و سرور خود بودند و ساده و مشعوف.

حالا اما، اضطراب و دلهره میهمان ناخوانده ی دل مان شده است.

بانک، مالک همه ی ده می شود، اگر که باران نبارد....

پی نوشت:

در اقتصاد پول مبنا، اساس اجتماع، بانک است. بانک ها جای مساجد را گرفته اند. امروز تعداد مراجعین به بانک، بسیار فراتر از صفوف نماز جماعات مساجد است.

داستان کوتاه

رویای آزادی!

روزگاری بر مصرقدیم، فراعنه بر جان و مال مردم خدایی می کردند. مردمان را از بردگی فرعون گریزی نبود. طبقه اشراف، برده های باکلاس؛ سایر مردم برده های بی کلاس!

حاج آقای همسایه ی تازه از سفر حج برگشته مان تعریف می کرد.در میهمانی ولیمه اش. و چقدرهم راضی وخشنود بود که در عصر مالکیت هرکسی بر نفس و مال خود زیست می کند. اسمش را میگفت: عصر آزادی!

هنوز حرف حاج آقا به آخر نرسیده، یکی از میهمانان حاضر در جمع ادامه داد:

ــــ بگذریم آقا! چقد همه چی همینطور فرتی گرون میشه. لامصب ترمز هم نداره.

همسایه ی تازه دامادمان میگفت.

و دیگری گفت:

ــــ ای بابا! بازهم تو رفتی سرخونه زندگیت. منو بگو که جوون تحصیلکرده 27 ساله ام سرمایه شروع زندگی نداره.

ــــ آقا پول نداشته باشی، یه بطری آبم دست آدم نمیدن؛ چه برسه به زن.

ــــ آره. پسر منم میگه برام زن بگیر. میگم آخه من چه جوری برم درخونه ی مردم بگم دخترتونو بدید به پسر سرباز ِ بیکار ِ من.

ــــ تا الان بیست میلیون برای جهاز دختر عقدکرده ام خرج کردم، هنوز هم خیلی چیزاش مونده. نه که عزیز دردونه ی باباست؛ هرچه می بینه میگه بخر.

ــــ پسرم میگه، بابا پس این ماشین قراضه تو  کی عوض می کنی. بهش می گم تو یه ده میلیون وام برام جور کن، من زودی عوضش می کنم.

ــــ هی میگن بچه بیارین، بچه بیارین. آخه کی خرجشونو بده. همین یه ماه پیش دو میلیون دادم دوتا تبلت برا این دوقلوهای وروجکم گرفتم. دو ماه دیگه هم خسته میشن باز یه چیز دیگه می خوان؛ منم مجبورم بگیرم.

ــــ حالا تو اینو میگی؟! من یه کاپشن شلوار برا بچه ی یه ساله ام گرفتم شده دویست تومان! همین هفته ی پیش یه کوچولو سرماخورده بود، صد هزارتومن فقط پول داروهاش شد. خرج بچه زیاده آقا زیاد...

ــــ و...

هرکس از میان جمع، چیزی میگفت.

برخی چنان از بی پول دم می زدند که پنداری روزی یک عالم را خود متقبل شده اند!

 ترازوی خیالم سبک سنگین میکرد. سهم خدا از زندگی مان ؛ و سهم پول را!

و سهم مان از آزادی؛ که به گمانم کمتر اگر نباشد، بیشتر هم از مردمان برده ی عصر فراعنه نیست.

فرعون، هنوز همان فرعون است. فقط مصرش بزرگ تر شده.

پول، مارا برده ی خود کرده است.

پی نوشت:

رزق(از ناحیه خدا) - انفاق (از بنده) - برکت (از ناحیه خدا) ، چرخه ی اقتصاد موردنظر اسلام است.

در اقتصاد غیر اسلامی، پول و خرید دو گزاره ی اساسی ست. و خدای رزاق، گزاره ی گمشده و فراموش شده ی آن! 


داستان کوتاه