نیلوفر آبی

من بنده ی آن خیــــالم که حــــق، آنجا باشد / بیــــزارم از آن واقعیت، که حــــق آنجا نباشد. من، انقلابی ام!

نیلوفر آبی

من بنده ی آن خیــــالم که حــــق، آنجا باشد / بیــــزارم از آن واقعیت، که حــــق آنجا نباشد. من، انقلابی ام!

آزادی و بی خانمانی!

در بیرون دروازه های ده، بر روی تابلوی بزرگی نوشته شده بود:

« زمینت را با دو دست خود تحویل ندهی، به زور به زور قلچماق هایم می گیرمش. خان ِ همه! »

در فکر خود غوطه ور شده بود ؛چند سال است که همین مدلی مثل برج زهرمار به سرشان تازیدم، ولی راه به جایی نبردم. هرچه اصرار من بیشتر، پاهای آنان مستحکم تر.

چه باید می کرد. همه ی ده های دیگر تسلیم شده بودند. اما این یکی قرص و محکم پای حرف خود ایستاده بود.

همه به ریش خان می خندیدند. با آن دبدبه و کبکبه هنوز از پس این یکی که درست در مرکز ده های دیگر جای داشت، برنیامده بود. او از همه طرف ده را محاصره کرده بود. اهالی ده-مرکز، به سختی قوت خود را فراهم می کردند. اما راضی بودند. حداقل همچون ده های دیگر، روی زمین خودشان، کارگر ِ خان نبودند.

محاصره کارساز که نبود هیچ، تازه اهالی ده داشتند یاد میگرفتند همه ی مایحتاجشان را خود تامین کنند.

خان ده بالا، فکرش را روی هم گذاشت. اینطور که نمی شود، بلاخره باید یک راهی باشد...

چند روزی گذشت. خان مصمم شده بود. دستور داد، دیگر نگویند ده-مرکز در محاصره است. حتی آن تابلو را هم برداشتند.

از آن روز به بعد، هیچیک از ده های دیگر حکایت ایستادگی ده-مرکز را با آب و تاب برای همدیگر تعریف نمی کردند. 

آخر محرومیت که دیگر تعریف نداشت!

همین بود! خان دستور داده بود همه جا پر کنند ده-مرکز محروم است. همه ی ده های دیگر آزادند و باهمند. اما اینها با پافشاری خود فقط غبار محرومیت به روی کودک و جوان خود پاشیدند.

قصه ی محروم شدگان، کم کم شد قصه ی خود محروم کرده ها!

قصه های محرومیت، صبح و ظهر و شب همه جا به گوش اهالی ده-مرکز هم می رسید.

دیگر جوان تر ها به ایستادگی والدین خود فخر نمی کردند.

کم کم همه چیز عوض شد. حتی بزرگتر ها هم یادشان رفت که محاصره اند. همه جا فقط یک زمزمه بود:

چطور از محرومیت خلاص شویم!

نصایح کدخدای ده-مرکز هم دیگر بین مردم برو نداشت. همه هنوز دوستش داشتند اما دیگر گوش کسی به حرفش بدهکار نبود.

همه جا، لوله کش و سیم کش و باغبان و نانوا و دامدار و ماست بند، کم فروشی می کردند. آخر بهانه ی تازه برای کم کاری خود یافته بودند. محرومیت!

«چگونه می شود یک محروم، بین اینهمه ده سروری کند؟! بوی بی خانمانی تان به شامه ام می رسد! تا از درون  آزادمرد نشوید؛ آزادی از بیرون، هیچ به کارتان نمی آید. آزادی شما در گرو استواری شماست....»

کدخدا آنقدر به اهالی گفت و گفت و گفت ... تا دیگر رمقی برایش نماند ؛ بار سفر آخرت بست و رفت...

کدخدا که رفت، اهالی برای محرومیت زدایی خود یکدل شدند.

صبح یک روز زمستانی، سراسیمه سراغ خان را گرفته و راهی ده بالا شدند و همه ی شروط خان را پذیرفتند.

به شب نکشیده قلچماق های خان ده بالا، همه ی اهالی را از ده-مرکز بیرون کرد.

دیگر حتی کسی بر روی زمین خود، کارگر ِ خان هم نبود.

همه  بی خانمان شده بودند.

ازادی و بی خانمانی!

پی نوشت:

از ابتدای دهه هشتاد شمسی، در ادبیات مسئولین جمهوری اسلامی، واژه های از قبیل محاصره اقتصادی، جای خود را به تحریم اقتصادی داد.


داستان

رویای آزادی!

روزگاری بر مصرقدیم، فراعنه بر جان و مال مردم خدایی می کردند. مردمان را از بردگی فرعون گریزی نبود. طبقه اشراف، برده های باکلاس؛ سایر مردم برده های بی کلاس!

حاج آقای همسایه ی تازه از سفر حج برگشته مان تعریف می کرد.در میهمانی ولیمه اش. و چقدرهم راضی وخشنود بود که در عصر مالکیت هرکسی بر نفس و مال خود زیست می کند. اسمش را میگفت: عصر آزادی!

هنوز حرف حاج آقا به آخر نرسیده، یکی از میهمانان حاضر در جمع ادامه داد:

ــــ بگذریم آقا! چقد همه چی همینطور فرتی گرون میشه. لامصب ترمز هم نداره.

همسایه ی تازه دامادمان میگفت.

و دیگری گفت:

ــــ ای بابا! بازهم تو رفتی سرخونه زندگیت. منو بگو که جوون تحصیلکرده 27 ساله ام سرمایه شروع زندگی نداره.

ــــ آقا پول نداشته باشی، یه بطری آبم دست آدم نمیدن؛ چه برسه به زن.

ــــ آره. پسر منم میگه برام زن بگیر. میگم آخه من چه جوری برم درخونه ی مردم بگم دخترتونو بدید به پسر سرباز ِ بیکار ِ من.

ــــ تا الان بیست میلیون برای جهاز دختر عقدکرده ام خرج کردم، هنوز هم خیلی چیزاش مونده. نه که عزیز دردونه ی باباست؛ هرچه می بینه میگه بخر.

ــــ پسرم میگه، بابا پس این ماشین قراضه تو  کی عوض می کنی. بهش می گم تو یه ده میلیون وام برام جور کن، من زودی عوضش می کنم.

ــــ هی میگن بچه بیارین، بچه بیارین. آخه کی خرجشونو بده. همین یه ماه پیش دو میلیون دادم دوتا تبلت برا این دوقلوهای وروجکم گرفتم. دو ماه دیگه هم خسته میشن باز یه چیز دیگه می خوان؛ منم مجبورم بگیرم.

ــــ حالا تو اینو میگی؟! من یه کاپشن شلوار برا بچه ی یه ساله ام گرفتم شده دویست تومان! همین هفته ی پیش یه کوچولو سرماخورده بود، صد هزارتومن فقط پول داروهاش شد. خرج بچه زیاده آقا زیاد...

ــــ و...

هرکس از میان جمع، چیزی میگفت.

برخی چنان از بی پول دم می زدند که پنداری روزی یک عالم را خود متقبل شده اند!

 ترازوی خیالم سبک سنگین میکرد. سهم خدا از زندگی مان ؛ و سهم پول را!

و سهم مان از آزادی؛ که به گمانم کمتر اگر نباشد، بیشتر هم از مردمان برده ی عصر فراعنه نیست.

فرعون، هنوز همان فرعون است. فقط مصرش بزرگ تر شده.

پول، مارا برده ی خود کرده است.

پی نوشت:

رزق(از ناحیه خدا) - انفاق (از بنده) - برکت (از ناحیه خدا) ، چرخه ی اقتصاد موردنظر اسلام است.

در اقتصاد غیر اسلامی، پول و خرید دو گزاره ی اساسی ست. و خدای رزاق، گزاره ی گمشده و فراموش شده ی آن! 


داستان کوتاه

غلام حلقه به گوشش نخواهم بود!

به قدر پولی که همراه داشتم، هرآنچه دیدم و خواستم، خریدم.

میانه ی راه، دست در جیب خود که بردم، یک اسکناس کوچک مانده بود. بد به دلم افتاد... بیشتر دکان ها را هنوز سرنزده بودم. حیفم آمد، چقدر چیزهای خواستنی می توانست آنجا باشد که دیگر دستم بهشان نمی رسید.

چشمم سیر نشده بود، میخواست ببیند؛ تماشا کند؛ حظ ببرد.

ناگاه، فریاد نهیبی از جیبم بلند شد و بر چشمانم فرود آمد که دیگر بس! چشمان بی نوایم، ناگزیر باقی راه را بسته طی کردند. بسته و سرشکسته.

دلم شکست؛ بغضی گلویم را می فشرد.چرا من اینقدر حقیرم. چرا جیبم مرا خوار کرد...؟ همه از چشمان بسته ام فهمیدند پولم ته کشیده اما چشمم هنوز نه...! با آن ناز و افاده و این دبدبه و کبکبه، شده بودم سرباز سینه چاک جیب.

دلم برای چشمانم سوخت. و گفت: دیگر این قصه تکرار نخواهد شد؛ 

سال بعد، هرآنچه که چشمم دید، دلم نخواست.

چشم تماشا می کرد و دل، میگفت: نه!

بیشتر که فکر کردم، دیدم با همان خرید سال قبل، امسال را هم می توان گذران کرد. اصلا نیازی به آنچه که چشمم می دید، نبود.

دست در جیبم بردم؛ یک عالمه اسکناس آنجا مانده بود. ناله ی بی نوایی سر میدادند که خرجم کن!

من و چشم و دلم لبخند می زدیم... دیگر سرباز تو (پول)نخواهیم بود.

تا به آخر مجتمع خرید را سربالا و با چشمان باز گذشتم.

پول حقیرم کرده بود ؛ خوارم شمرده بود. اما دلم مرا سربلند کرد.


پی نوشت:

تعریف اقتصاد پول مبنای مدرن: تامین نیازهای نامحدود، از طریق منابع مالی محدود.


تعریف اقتصاد اسلامی: تخصیص منابع نامحدود، به نیازهای محدود(حدخورده با قناعت و صبر و تقوا).


داستان کوتاه

ناگزیر باید پرید. پرنده ی بی پرواز، پرنده نیست!

معلم، پای تخته ی کلاس ایستاده درس می دهد.

من اما، نیستم انگار. از صبح که به کلاسم در طبقه ی سوم مدرسه وارد شدم ، یباره چشمم به کبوتر مادر بیرون پنجره ی کلاس افتاد، که اصرار به پریدن و پرواز بچه اش دارد، حواسم پی شان است.

معلم، ادامه می دهد:

-ربا حرام است.قمار حرام است. علم اقتصاد، میراث دزدان دریایی ست و آلوده به ربا و قمار.

یکی از همکلاسی ها پرسید: 

-آقا اجازه! پس ما چی کار کنیم. نخوریم. نپوشیم. زندگی نکنیم...؟

کبوتربچه نمی پرد...

-ناگزیریم خود را از چنگال این اختاپوس شوم، بیرون بکشیم.

صدای بچه های بلند می شود...

- آقا...اینطور که نمی شود که...پس چکارکنیم...آخر چه طوری...

کبوتربچه همچنان امتناع می کند از فرمان مادرش. نمی پرد. می ترسد.

شاید می گوید، عجب مادر ظالمی دارم من. می خواهد بپرم و سقوط کنم.

معلم سکوت معناداری می کند و آهی می کشد.

-این راهی ست، که باید رفت...

پرنده ی مادر، بچه را هل داد. از جای بلند شدم و با نگاهم سقوطش را دنبال کردم و فریاد زدم:

پرید.بلاخره پرید.

همه ی کلاس سراسیمه به طرف پنجره دویدند.

کبوتربچه دم آخری بالهایش را گشود و خود را بالا کشید.

اینجاست. در آنسوی آسمان. حالا پرواز می کند...

انگار از اول هم می توانست پرواز کند. این را مادرش به یقین دانست و بعد هلش داد.

در دلم گفتم، پرستیدنی نیست، آن خدایی که امر به پرواز کند و بال پریدن ندهد.


داستان کوتاه

انقلابیون کارآگاه گجتی!

سرچشمه ی عظیم معدن طلا در دستان معدنچیان تنبل!

نمی دانیم ، لابد در روزگار دور گاهی که جمع می کردند بندگان مومن خدا را تا اعانه برای ساخت مسجد گردآوری شود، میگفتند ما که سواد چیدن آجرها روی هم و ساخت گنبد و گلدسته و محراب را نداریم، پس چگونه کمک به مسجد بدهیم. کمک به مسجد را امام جماعت و معمارش بدهد. ما که تخصص این کارها را نداریم. ضمنا، مگر مردم در خانه هایشان نماز بخوانند، چه می شود؟ آسمان به زمین می رسد؟ تنتان می خارد که در سودای داشتن مسجدید!

کمک به ساخت مسجد و مدرسه و بیمارستان و... را باید امام جماعت و معلم و طبیبان بدهند. این چیزها که به ما ربطی ندارد!

شاید خنده تان گرفته باشد. دلتان همیشه شاد.

آری خنده دار است اگر  بدانید در همین روزگار خیلی پیشرفته ی ما که دختر به کمتر از لیسانسه ها نمی دهند، منطق مردمان سواددوست ما همین است.

***

اگر بسیجی در میان توده های مستضعف و مستکبر، ترازی برای خود دست و پا کرده است، نه از برای پوتین و لباس خاکی و سنگر کیسه شنی و...  که برای اصل کلیشه شکنی و خط شکنی ست.

روزگاری کلیشه ها رابطه ی بی چون و چرا با ابرقدرتها بود و روزگاری ایستادن برابر عالم در قالب عروسک خیمه شب بازی ابرقدرت ها ( بخوانید بعثی ها)و روزگاری به نوعی دیگر! امروز هم کلیشه ها در لباسی دیگر!

ای شما! ای تمام عاشقان هرکجا! یک سوالی دارم از حضورتان!

آنقدری که رایانه ی خانگی پنتیوم وان رفیق مان که روزگاری در پشت همین رایانه ها می نشستند و از عظمتش حیران! اما امروز که کهنه و قدیمی و بدردنخور و عدم بروز رسانی اش تعجب برانگیز است، از کهنگی و پوسیدگی افکارمان نیز متعجب می شویم؟!

ای شما! ای تمام عاشقان هرکجا!

امام خمینی(ره) یک نفر بود. امام خامنه ای و شهید مطهری و دیگران نیز هر کدام تنها یک نفر!

سبزی فروش و بقال و بنا و معلم مدرسه و اعلامیه پخش کنان و دیگر فعالان انقلابی نیز هر کدام یک نفر!

همه هر کدام تنها یک نفر! اما هر یک نفر در جای خودش همانی بود که می باید.

امام خمینی یک نفر بود و دیگران انبوه یک نفر هایی که قلبشان باند فرودگاه او...

نه امام بقیه بود و نه بقیه امام.

هر کسی به جای خود و در جای خود بود و اینگونه شد انقلابی بی سابقه در تمام طول تاریخ بشر!

باور این نکته چندان دشوار نیست. اما خنده دار است که سخت ترین کار امروز همین است.

بقبولانی به همه که هر کدام شما در جای خود باشید.

بار ِ به روی دوش خود را از امام جامعه خواستن، خطایی کودکانه است که امروز همگان دچارش شده ایم.

من نامش را می گذارم منطق کارآگاه گجتی! امام را در جایگاه کارآگاه گجت دیدن!

چگونه؟

در مدت 18 روز ، کامنتی (1) روانه ی بیش از 2000 وبلاگ بچه مذهبی های سایبری نمودیم. کلیشه ی امروز را یادآوری کردیم و اقتصادی که چه پاک و چه آلوده اش، با جان مردمان میهنمان از نوزاد تازه متولد شده تا پیران 80 - 90 ساله عجین گشته و همه ی حالات و سکناتشان نمود پیدا کرده.

اقتصادی که آشکار و پنهانش مملو است از گزاره های ضد دینی و ضد قرآنی.

از همه خواستیم هریک به میزان توان خود تکانی داده و قدمی بردارد، اندک کسانی، لطف کرده و همراهی مان کردند. بیشترشان اما توجهی نکردند و آنها هم که کلی اندیشه کردند، پاسخ گفتند که:

-ما که اقتصاد نمی دانیم. به آنهایی بگویید که می دانند.

-رهبری خودشان اقدام می کنند. اگر نه، پس یعنی همین اقتصاد لیبرالی فعلی متناسب مان است. کاسه ی داغتر از آش نشوید لطفا!

-اصلا مگر اسلام هم اقتصاد دارد؟

و...

آنهایی که انقلاب کردند، انقلاب می دانستند؟ بسیاری از همین پابرهنگان ِ بی سواد و کم سواد، حتی دینشان هم ناقص بود. اصلا آنها را چه به بزرگترین انقلاب تاریخ که دست بر قضا اسلامی هم بود!

مگر چند تایشان دقیقا باور داشتند که امروز کارشان به تقابل مستقیم با ابرقدرتها می کشد؟!

تصورش را بکنید پدران و مادران مان می میگفتند: مگر ما متخصص انقلابیم! کسانی که می دانند انقلاب چه است و اسلام دقیقا چه می گوید، خودشان بروند انقلاب کنند!

منطق بنی اسرائیلی!

به پیامبرشان گفتند: تو با خدای خود بروید بجنگید و شهر را پس بگیرید.بعد ما می آییم.

امروز ما می گوییم همگام رهبر خود ایستاده ایم!

ایستادگان ِ نشسته و دست روی دست گذاشته!

مگر همه ی کسانی که کمک مالی و جانی و آبرویی و... به ساخت مسجد و مدرسه و بیمارستان می کنند، معمار و امام جماعت و معلم و پزشک هستند؟

هرکسی به میزان توان خود!(2)

برای بنده هم بسیار گنده است واژه ی  تولید کننده ی نظریه ی اقتصاد قرآنی!

آری! امام خمینی نیستم؛

اما توزیع کننده که می توانم باشم. همان اعلامیه پخش کن! اصلا می توانم برم و بخوانم تا ببینم که قرآن، این تنها مدعی صف آرایی برابر غول بی بدیل اقتصاد جهان، چه برای گفتن دارد! قرآن خودمان است. همانکه برای بی سوادترینی چون بنده تا باسوادترین آدمها حرف برای گفتن دارد!

آری حرف برای گفتن دارد و برای گوشهایی که بخواهند بشنوند...

انقلابیون عزیز! خواهش میکنیم بیایید در سی و هفتمین فجر پیروزی، منطق تنبلی و کاراگاه گجتی را بگذاریم کنار!

بسیارند کلیشه ها و بت هایی که باید بشکنند... باید بشکنند!

اصلاح این اقتصاد آلوده ی لیبرالی ِ ضدقرآنی، که چنبره به آب و نان همه ی مان زده است، مجاهدتی لااقل 40 ساله می طلبد!

هرکس، به قدر توان خود!

انقلاب عظیم اقتصاد اسلامی در راه است!

پی نوشت:

1- محتوای کامنت مطروحه را که به بیش از دو هزار وبلاگ ارسال نمودیم، در اولین کامنت این وبلاگ با نام دوستدار اسلام بخوانید.

2- وقتی میگوییم هرکس به توان خود، یعنی هرکس در جای خود، نان و آب مصرفی اش ر اصلاح کند. که اتفاقا آن نیز مجاهدتی همگانی و انقلابی در قواره ی انقلاب اسلامی می طلبد. پس فرق دارد با اینکه بگوییم آمپول زن عمل جراحی کند و سینماگر قطعه ی خودرو تولید کند!