نیلوفر آبی

من بنده ی آن خیــــالم که حــــق، آنجا باشد / بیــــزارم از آن واقعیت، که حــــق آنجا نباشد. من، انقلابی ام!

نیلوفر آبی

من بنده ی آن خیــــالم که حــــق، آنجا باشد / بیــــزارم از آن واقعیت، که حــــق آنجا نباشد. من، انقلابی ام!

خواهی که پایمال نشود احساس پاکت

تا عاشق نشوی، هیچوقت نمی دانی حسادت عشقی چیست ؛ و چه دماری از روزگار ِخوش آدم در می آورد!

عاشقی میگفت! و خودش ادامه داد:

 تو چه می دانی چه حالیست، وقتی به هر دری بزنی تا بلکه رقیبانت از تو پیشی نگیرند، اما نشود که نشود...

یکی، دوتا، ... ، نه ، ده تایشان را هم اگر پشت سر بگذاری، یازدهمی را چه میکنی!

این یک رقابت بی پایان است.

رقابتی که قلب مرا نشانه گرفته و عاقبت... لگدمال میکند احساسم را!

و تو چه می دانی اسیر یک رقابت ناخواسته شدن، یعنی چه!


پس خواهرم! خواهر زیبایم! اگر نگویم به حرمت خدا، اگر نگویم به حرمت قرآن، اگر نگویم به حرمت اسلام، که گوشهایت پر است از این حرفها که از ما مسلمان نمایان (مسلمانان ِکاریکاتوری ، مسلمانان ِنیمه کاره)شنیده ای؛

که به حرمت احساست، به حرمت قلب عاشقت، به حرمت نگاه پاک خودت، زیباییت را بگیر و بذل نکن!

تا دیگر هم نوعت، زنی از جنس خودت، با دغدغه ها و مشکلات خودت، آسوده و با خیالی آرام سر کند.


پی نوشت:

مدتهاست که دلم روسری خوش رنگ و لعاب می خواهد ؛ شاید بیشتر از 40 تا هم دارم؛ اما، معلمم گفت: مطمئنی ایجاد طلب نمی کند!

و بدان اگر طلب بسازی، طلب برای عشق پاک تو می سازند! که:

این جهان کوه است و فعل ما ندا / سوی ما آید نداها را صدا

مدتهاست که در پی پاسخی برای سوالش، با همان روسری تک رنگ ِ مشکی ام سر می کنم...و خوشحالم؛ شادمانم از برای آنکه شاید ، یک قدم کمتر طلب ایجاد کنم!


اشرافی گری و مصرف گرایی، آفت بزرگ اسلام انقلابی!

عزیزی میگفت:

فردای آنروزی که تیم ملی فوتبال به جام جهانی 98 فرانسه صعود کرده بود، به همراه تنی چند از دوستانم که همچون خودم بسیجی هستند، وارد پارک شدیم. یک خوروی زانتیا از کنارمان عبور کرد، در حالی که دختر خانومی که روسری اش مقداری عقب بود در داخل ماشین بود؛ و سرو دستان خود را از داخل پنجره ی ماشین بیرون آورده و ابراز خوشحالی می کرد از صعود به جام جهانی!

یکی از دوستان گفت: می بینی فلانی؟! ما اینهمه شهید داده ایم که مثلا دختران مان حجابشان اینطور باشد و اینطور برای یک خوشحالی، ادا و اطوار در بیاورد.

در دلم گفتم:

حجاب ناقصش را دید؛ خوشحالی کردنش را هم دید؛ اما، ماشین چندین میلیونی اش را که در آن زمان جزو خودروهای لوکس محسوب میشد را ندید!

یعنی اگر یک روز تمام دختران و بانوان بی حجاب سعی کنند همگی با هم محجبه شوند، بچه بسیجی کامل اقناع می شود؛ به پوچی می رسد حتی! دیگر هیچ دغدغه ای برایش نمی ماند انگار!

آنروز شاید به عمق نگاهش پی نبردم.با خودم میگفتم چه اشکالی دارد؟! خب انسان وضع مالی اش خوب باشد، وسایل زندگی اش هم لوکس باشد، اما، حدود بندگی خدا را هم رعایت کند. مشکلی نیست.

ولی امروز به خوبی متوجه نکته بینی اش می شوم!

اشرافی گری و مصرف گرایی، آفت بزرگ اسلام انقلابی!

اثرش را می توانی در کسانی ببینی که زمانی بسیار پرجنب و جوش و پر از شور و نشاط انقلابی بودند ولی پس از مدتی، دیگر کمتر می توانی نشانه هایی از تمام آنهمه دغدغه های انقلابی را در وجودشان بیابی.

البته خودشان دوست دارند که همچنان مسلمان انقلابی باشند؛ اما فقط تصور می کنند که هنوز اینگونه اند. بطوریکه وقتی به ایشان می گویی که فاصله گرفته ای؛ سریع بهشان برمی خورد!!

غرق شدن در زندگی روزمره، و سعی در برآوردن خواسته های یک زندگی مرسوم ِ امروزی، همه ی مان را به انفعال کشانیده است. وقتی فردی برای شروع زندگی مشترکش بر اساس عرف امروزی ناچار است که چندین ماه از زندگیش را تماما وقف  فراهم آوردن لوازم همان زندگی تازه کند، آیا دیگر جایی در ذهنش برای دغدغه های اسلام انقلابی می ماند؟!

آنهم درست در شرایطی که به فرموده ی رهبری عزیز، در یک پیچ تاریخی قرار گرفته ایم!

همه به خوبی می دانیم که سخت ترین مرحله ی گذر در طی طریق مقصود، عبور از پیچ هاست. و امروز ما در آن شرایط قرار داریم. در روزگاری که اسلام عزیز، سخت ترین و حساس ترین دوره ی تاریخی خود را سپری می کند.

اما، جای ما کجاست؟! وظیفه ی یکایک ما در این شرایط مهم و سرنوشت ساز، چه می شود پس؟!

امروز، روز کار است؛ کار خالصانه برای اسلام انقلابی!

اما به شرطی که دغدغه های همین عرف ِ غیر اسلامی مان به ما اجازه دهد. دغدغه های هرزی که سرسپردن به آن از اسلام هم حتی واجب تر شده است برایمان.

دغدغه های بیجا و بیخودی که حایلی شده اند بین ما و آن اصول ناب ِ اسلام ناب!

 اگر یک روزی همه ی انسانها تصمیم بگیرند که جز به قدر نیازشان خرید نکنند، بدون اقراق باید تصریح کرد که نصف کمپانی های جهان در همان روز ورشکسته خواهند شد.

(بیشتر آنچه که عمر و وقت و پول مان را صرفش می کنیم، جزو احتیاجات حقیقی مان نیستند)

زندگی پر زرق و برقی که امروز به عرف جامعه ی مذهبی مان هم حتی تبدیل شده است. هریک به راحتی، بدون توجه به اصول ساده زیستی مرسوم اولیای دین، و این آیه ی کریمه « ان الله لا یحب المسرفین» تن به مصرف گرایی داده ایم!

اما آیا تنها اشکال مصرف گرایی، همین اسراف است و دیگر هیچ آسیب دیگری را روانه ی تفکرات و اعتقادات مان نمی کند؟!

پاسخ تان برای این سوال چیست؟

از یک دوست بسیجی مان می گویم؛ همان که چون خیلی های ما، اسیر زندگی مادی شده، امروز می گوید:

 « تسخیر لانه ی جاسوسی هم حتی اشتباه بود. کار یک عده بچه ی تخس بود که همیشه عادت دارند پای خود را جلوتر از رهبرشان بگذارند. تحریم ها هم به خاطر کوتاهی دولت است. اگر دولت درست مذاکره کرده بود، تحریمها به این حد نمی رسید. ولی آنجا که باید سکوت کنند، بیخود و بیجهت روی مواضع ای ایستادگی می کنند که به صلاح نیست.»

و این را در حالی می گوید که رهبری عزیز بارها و بارها تاکید کرده اند مساله ی هسته ای تنها یک بهانه است. بهانه ی نابودی نظام اسلامی. آنها می خواهند که جهوری اسلامی نباشد.

احساس می کنند که می توانند از این دریچه ضربه بزنند، و به همین دلیل با وجود اذعان به صلح آمیز بودن فعالیتهای هسته ای، بازهم تحریمهای یک جانبه را تصویب می نمایند. حال، چگونه می توان با اینها به توافق رسید که تحریمها برداشته شود؟ آیا جز اینکه از اصول انقلابی خود دست برداری؟!

بزرگی می گفت: بسیجی باید در وسط میدان باشد، تا ارزشهای اسلام زنده بماند!

حال، من هم این جمله را اضافه می کنم:

بسیجی باید در وسط میدان باشد، تا ارزشهای خودش هم حتی(!) زنده بماند!

خاطره ای از یک آغاز!

روزهای خوبی را سپری نمی کردم؛ غرق در تناقضات گوناگونی شده بودم که پاسخی برایشان پیدا نمی کردم. خانواده ام دلشان می خواست که یک بانوی چادری بشوم، در حالیکه تلاش زیادی برای آنکه مرا به این امر علاقه مند کنند، نمی کردند.

و من به ناگاه خود را در یک انتخاب از پیش تعیین شده می دیدم که حس می کردم خودم هیچگونه حق انتخابی ندارم!

و همین سرآغاز تناقضات اعتقادی من شده بود.

وقتی هر انسانی علی الخصوص در آغاز روزهای جوانی در این شرایط قرار می گیرد، به طور طبیعی تلاش می کند مسیری را دنبال کند که خود انتخابش کرده؛ من هم بر اساس همین میل طبیعی، تصمیم گرفتم که تا آن زمانی که قانع نشده ام، چادر به سر نکنم! اصلا شاید هم بتوان اسمش را گذاشت لجبازی!

فقط می دانم که این انتخابم بود.

اما این میان، کسی بود که حرف دیگری میگفت! حرفی که پنجره ای رو به آزادی اختیار و عمل به رویم گشود. و شاید تنها همان جمله و عمل متناسب با آن سبب شد تا مسیرم تغییر کند!

پدرم بود!

وقتی نگرانی و اضطرابم را می دید، تنها گفتن یک جمله اش پایانی برای همه ی اضطراب هایم شد.

او گفت: وقتی کنار خودم هستی، نمی خواهد چادر به سر کنی؛ چون من کنارت هستم و خیالم راحت است. فقط وقتی با من نیستی، چادر سر کن تا آن موقع هم خیالم از آرامشت راحت باشد!

و من هم قبول کردم و همینگونه کردم.

وقتی همراه پدر، بدون چادر به بیرون می رفتم، از دیدن دختر خانوم های محجبه ی چادری که بسیار فعال و زیرک بودند و در عین حال، حجابشان هم تکمیل بود، حسرت می خوردم... و شاید بشود گفت که به حالشان غبطه می خوردم!

همین یک خط در میان چادر سر کردن ها (البته با انتخاب خود)، و آن غبطه خوردن ها (به ایمان و شادابی و نشاط دختر خانومهای محجبه) سبب شد تا به اختیار خودم و با انتخاب خودم، دیگر دائما چادری شوم!

حالا دیگر یک دختر بانوی چادری هستم!

سرما و گرما، برف و بارون ، چله ی زمستون و تابستون برایم فرقی نمی کند.

چادر دیگر بخشی از وجودم شده که حس داشتنش برایم  بسیار با ارزش تر است از اینکه سر کردنش حتی برایم زحمت زیادی هم ایجاد می کند.

دوسال از زندگیم را برای تحصیل به دور از خانواده، و در خانه ی دانشجویی و خوابگاه دانشجویی بسر بردم.

در پایان آن دوسال، دوستانم میگفتند: ما خیلی تلاش کردیم تو را عوض کنیم؛ ولی تو اصلا انگار نه انگار! هیچ عوض نشدی! هرچه از آرایش و زیبایی هایش گفتیم و انجام دادیم، هرچه با هم به گردش رفتیم که تنها تو در بین مان چادری بودی و برایت زحمت هم داشت، اما حتی یک بار هم ندیدیم که اظهار ناراحتی و یا ندامت از چادری بودنت بکنی! همیشه آرام و خندان لب بودی و تحت تاثیر هیچکدام از کارهای ما قرار نگرفتی!

با خودم فکر می کردم، اگر آن اثر موثر تربیتی پدرم نبود، الان جایم کجا بود؟!

برگ کوچکی تقدیم به صبر ریحانه ها (موج وبلاگی صبر ریحانه ها)