نیلوفر آبی

من بنده ی آن خیــــالم که حــــق، آنجا باشد / بیــــزارم از آن واقعیت، که حــــق آنجا نباشد. من، انقلابی ام!

نیلوفر آبی

من بنده ی آن خیــــالم که حــــق، آنجا باشد / بیــــزارم از آن واقعیت، که حــــق آنجا نباشد. من، انقلابی ام!

و دگر بار، زنده باد گاو!

پیش تر گفته بودم ، مادربزرگ مرحومه ام که در روستا زندگی میکرد، یک گاوی داشت بس عجیب!

همین گاو، روزگاری یک گوساله به دنیا آورده بود. ما هم که چون کودک بودیم، بسیار دلمان می خواست از نزدیک دستی به موهای گوساله بکشیم و با آن بازی کنیم. اما گاو ماده، به هیچ احدی جز مادربزرگمان، اجازه نزدیک شدن به گوساله اش را نمی داد.

بی اغراق، کافی بود به دو متری گاو ِکوچک برسی، گاو ِ مادر ،چنان حمله ای می کرد که از ترس قالب تهی کرده و نعره کشان پا به فرار می گذاشتیم. حتی وقتی از فاصله ای دورتر به گوساله نگاه می کردیم، مادرش حالت تهاجمی به خود می گرفت.

دیروز وقتی این صحبت کیارستمی را شنیدم، در دل لبخندی زدم و با خود گفتم، زنده باد گاو!

هیچگاه نتوانستم درکشان کنم. همانهایی که هنوز هم 8 سال دفاع قهرمانانه و مقدس را بی مفهوم قلمداد می کنند.

بگذریم که این جنگ، جنگ عقیده بود. اما تنها از همین بعد دفاعی اش دلم می خواهد به همه شان بگویم:

حتی یک گاو نیز می داند که باید از فرزند و ناموس خود دفاع کند. بازهم زنده باد گاو!

واژه شناسی "جنگ"

ما انقلابمان را در جنگ به جهان صادر نموده ایم.
ما درجنگ، پرده از چهره تزویر جهانخواران کنار زدیم.

ما در جنگ، ابهت دو ابرقدرت شرق و غرب را شکستیم و به مردم جهان و خصوصا مردم منطقه نشان دادیم که علیه تمامی قدرتها و ابرقدرتها سالیان سال می توان مبارزه کرد.

صحیفه امام خمینی (نور) ؛ جلد 21

نمی دانم ایا تا بحال این حالت برایتان پیش آمده که شنیدن این جملات از امام راحل، حسی چون احساس عقب نشینی به خودتان و یا به کسان دیگری که به عمق مفهوم جنگ در اسلام پی نبرده است، برخورده اید، یا خیر.

و یا شاید با دیدن این تصویر اینطور به ذهنتان برسد که آیا ما جنگ و خشونت طلبی رابه جهان صادر کردیم. و چرا امام عزیز، از این کلمات استفاده کرده اند.


 باید گفت که این اشکال به سخنان امام باز نمی گردد. بلکه این تناقض، ناشی از اشتباه ما در بکاربردن واژه های "جنگ" ویا "صلح" است .

زمانی که این کلمات را از عربی به فارسی آوردیم، ارائه ی مفهومشان به خوبی ادا نشد.

واژه ی "جنگ" مترادف با واژه پر مفهوم "حرب" نیست. زیرا کلمه حرب، مفهوم "نبرد در همه ی مواقعی که جنگیدن در آن تنها راه برای اسلام است" معنا می دهد. و در واقع جنگ با دشمنان خدا در وقتی که فقط جنگیدن کأرساز است.

اما کلمه "جنگ" که در فارسی بکار می بریم، به معنای "جنگ با هرکس و برای خاطر هر هدفی" است .حتی اهدافی چون جاه طلبی و کینه توزی.

و درست از همین جاست که مشکل پیش می آید.

جنگی که مدنظر امام خمینی(ره) هست، درواقع همان "حرب" هست. اما بدلیل آنکه از حدود 400 الی 500 سال قبل در واژگان ما از "حرب" به "جنگ" تعبیر شده، ایشان از این کلمه استفاده کرده اند.

در حقیقت، اینطور نیست که جنگ همیشه بد باشد، و صلح همیشه خوب. بلکه در مواردی جنگ از صلح بیشتر حائز اهمیت است. در همه ی مواقعی که تنها جنگیدن سبب دفاع از دین و بقاء انسان و انسانیت است، صلح دیگر معنایی ندارد. چنانکه در فرازی از  زیارت عاشورا یک آرزویی را اینگونه بیان می داریم:سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم. از خدا طلب میکند تا توفیق جنگ کردن با هرکه با امامش سرجنگ دارد ؛ و دوستی با هرآنکس که دوست ِ امام خویش است، را به او عطا کند.

و این جنگی که ما در 8 سال دفاع مقدس داشتیم از همین نوع جنگ است که در درجه ی بسیار بالاتری نسبت به صلح قرار دارد. و همانطور که در تاریخ هم ثبت شد، سبب بقاء اسلام و بشریت بود.

پس این ورژن "جنگ" از هر صلحی برای جهان مفیدتراست.

پس با شنیدن این جملات از امام راحل و مفاهیمی از این قبیل، سر خودتان را بالا بگیرید و فخر کنید به اینکه جنگی را به جهان صادر نموده اید که سبب بقاء دین و نوع انسان می شود.

پی نوشت:

پوستر، کاری بسیار زیبا از آقای سید محمدرضا میری


زنده باد گاو !

مدتها پیش، قبل از آنکه مادربزرگم هنوز توانایی انجام کارهای شخصی خود را داشت، صاحب یک گاو بود. روزی این گاو یک گوساله زایش کرد. خب ما هم بچه بودیم و دلمان می خواست با گوساله اش بازی کنیم. اما تا شعاع 3 متری گوساله اش نمی توانستیم برویم. به محض نزدیک شدن به بچه اش، چنان حالت تهاجمی به خود می گرفت که از ترس فرار می کردیم.

حتی او هم خطر را درک می کرد و سعی در حمایت همه جانبه از فرزندش داشت.

اما امروز بعد از 33 سال از آغاز جنگ تحمیلی، حرف هایی را می شنوم که درجا خشکم می زند!

می گویند:

نباید جنگ می کردید. این چه مدل جنگی بود که شما انجام دادید. نصف ایران را به باد دادید!

و بعد حتی توصیه می کند که بروید و تاریخ را یکبار دیگر بخوانید.

و من واقعا می مانم که چه باید بگویم!

حتی یک "گاو" هم می فهمد که باید از ناموس خود دفاع کند!

ناموس بچه های غیرتمند این آب و خاک، اسلام بود و هست. حالا چون این دفاع، در کنار دفاع از خود، یک دفاع ایدئولوژیک بود، و تو با این ایدئولوژی مخالفی، باید اصلش را زیر سوال ببری؟!

اگر هم می خواهی ژست روشنفکری بگیری، لااقل اصول انسانی، و واکنش طبیعی هر موجودی در حمله به خودش را نفی نکن!

اینجاست که علی رغم میلم باید بگویم:

زنده باد گاو!

دیدار با بهشتیان

ای شهــــــید! فریادت را شنیدم ؛ به سویت پر کشیدم ؛ جــای تو خـــالیــست ؛ جای تو خالی ست... (1)

امروز توفیق داشتیم جهت وداع با اصحاب عاشورایی امام عصر (عج) حاضر شویم!

اما چرا وداع؟ "وداع" را با کسی گویند که امید دیدار مجددش اندک باشد.

نه با زنده هایی ابدی که تا همیشه ی تاریخ شاهدان عالم خواهند بود.

آری، وداع نه! دیدار!

دیداری که به دعوت خودشان بود و سند این جمله ام هم قطرات اشکی بود که بی اختیار بر گونه ها می نشست؛ و حال خوشی که سراسر وجودمان را در برگرفته بود. شمیم عطر بهشتی بود که در هوای آلوده ی شهر پراکنده شد...

عطر حضور!

عطر حضور ملائکه ی خدا، و سجده ی شان بر 92 مخلوق حق که برتر از ملائک گشتند!

بهار در گرمای تهران به شکوفه نشست...

92 صحابه ی آخرالزمانی اباعبدالله (علیه السلام) که پس از 30 سال غربت، به خانه خود بازگشتند.

که نگو 30 سال، که 1400 سال غربت!

بچه هایی که حتی قبل از به دنیا آمدنشان، نامشان در زمره ی اصحاب امام حسین (ع) ثبت شده بود. و من ایمان دارم آنروز که مولایمان ابی عبدلله (ع) با علم به آنکه هیچ یار و یاور دیگری نخواهد داشت، باز هم مظلومانه نوای "هل من ناصر ینصرنی" سر میداد، نگاه و امیدش به همین ستارگان تاریخ پس از 1400 سال دیگر بود!

آری، همو بود که از 1400 سال قبل، در انتظار فرا رسیدن انقلابی از جنس اسلام، و به بال نشستن این ستارگان همیشه درخشان تاریخ بود.

سند زنده ی گفته ام هم خاطره ایست از یک سردار همیشه متواضع! (2)

سردار باقر زاده (مسئول کمیته جستجوی مفقودین)  یک روزی در مراسم تشییع و به خاک سپاری شهدای محله مان حاضر شد و در آن مراسم گفت:

« این بچه ها حتی قبل از آنکه چشم بر جهان باز کنند، محل دفن شان تعیین شده بود.

شاهد زنده آنکه، چند سال پیش قصد کردیم چند شهید گمنام را در کرمان به خاک بسپاریم. تنی چند از بچه ها رفتند تا قبل از تشییع، به همراه بزرگان شهر جای مناسبی را برای این شهدا در کرمان بیابند. اما ظاهرا هر مکانی را که بزرگان شهر پیشنهاد می کردند، به دل دوستان ما که از ستاد مفقودین رفته بودند، نمی نشست؛ تا اینکه به زمین خالی در روبروی یک حسینیه می رسند و بلافاصله  زمین خالی چشم بچه های ستاد را می گیرد و همانجا را نشان می دهند که شهدا را آنجا دفن کنیم.

و بعد ادامه داد:

دوستان ستاد تعریف می کردند که تا با دستمان به آن زمین خالی اشاره کردیم، به یکباره دیدیم همه ی بزرگان شهر، مبهوت مانده و ما را تماشا می کنند. بعد یک به یک کم کم شروع به گریه کردن گرفتند و چند لحظه بعد متوجه شدیم که همه شان دارند با صدای بلند گریه می کنند!

 گفتیم: خب چرا گریه می کنید؟! اشکالی ندارد. اصلا هرچه شما بگویید. همانجایی دفن می کنیم که شما بگویید اینکه گریه ندارد!

اما هرچه تلاش کردیم، نتوانستیم آرامشان کنیم. تا اینکه یکی شان لب به سخن گشود و گفت:

چند سال پیش که می خواستیم همین حسینیه ی روبروی زمین خالی را در این زمینی که شما اشاره کردید احداث کنیم، یکی از پدران شهید که سه فرزندش شهید شده آمد و اجازه نداد.

هر کاری کردیم، راضی نشد که حسینیه آنجا احداث شود. بعد که بیشتر سوال کردیم، گفت:

وقتی کودک بودم، در یک رویـای صادقه دیدم که 5 تن از اصحاب آقا ابی عبدالله علیه السلام را از کربلا آورده و اینجا دارند دفن می کنند.حتی خود ِ آقا ابا عبدالله (علیه السلام) هم برای به خاک سپاری شان آمده بودند. این زمین انتخاب شده برای یاران آقا ابی عبدالله (ع) و من منتظر آنروزم!

در حالیکه وقتی حساب کردیم، دیدیم در زمانی که آن پدر شهید ، خواب را دیده بود، اصلا این شهدا هنوز به دنیا نیامده بودند؛ و این رویـای صادقه برای حدود 40 سال قبل از به دنیا آمدنشان بود. »

ان العزت لله جمیعا

به راستی که همه عزت و سربلندی شان را از خدا دارند. اینهمه قلوبی که بیادشان و با آمدنشان اینطور منقلب می شود، همه از جانب خداست.

و این پاداشی ست که تنها به بندگان صالحش می دهد.

چقدر فرق است بین منه بدبخت و حقیر، با آن مردان تاریخ ساز، که بسیاری شان حتی از من هم کوچک سال تر بودند.

پی نوشت:

1) شعر از شهید مهدی رجب بیگی

1) سردار باقر زاده با محاسن سفید و لباس سرداری، چنان با حالت زیبایی به 5 سرباز شهید گمنام در محله مان ادای احترام می کرد و بوسه بر تابوتشان می زد که هیچ گاه از یادم نمی رود.