نیلوفر آبی

من بنده ی آن خیــــالم که حــــق، آنجا باشد / بیــــزارم از آن واقعیت، که حــــق آنجا نباشد. من، انقلابی ام!

نیلوفر آبی

من بنده ی آن خیــــالم که حــــق، آنجا باشد / بیــــزارم از آن واقعیت، که حــــق آنجا نباشد. من، انقلابی ام!

قمار ِ نیم پز (عسلی) !

از آن دست آدمهای پرخوری بود که حال روزه گرفتن ندارند.اما نمی خواست ننگ روزه خواری را هم به جان بخرد.
آن اوایل که تازه به تکلیف رسیده بود، تمام مسافرت های سالش را نگاه میداشتند برای ماه رمضان. از این شهر به آن شهر.هرجا کمتر از ده روز!
آدم ِ کار بدردبخور هم نبودند. مانده بودم چطور از پس اینهمه خرج و مخارج برمی آمدند...
بگذریم. از آن زمان خیلی سال می گذرد.
****
چند روز قبل دیدمش. بزنم به تخته، مردی شده برای خودش.شرکتی زده. عجب دم و دستگاهی، بروبیایی دارد بیا و ببین!
 میگفت، ساده ست. شرط می کاریم ، ریسک می خریم و سرمایه درو می کنیم.
ترسیدم.فکر کردم قمار می کند. خلاف می کند.
اما نه!
زرنگ تر از اینها بود که ننگ قماربازی را به جان بخرد.
فقط قاعده ی بازی را عوض می کند. یک جوری می پیچاندش. تا سودش سرجای خود باشد، و عجالتا خلاف شرع هم نباشد.
بخشی از مبلغ شرط را پیش پیش می گیرد. اگر شرط انجام شد، دو برابرش را برمیگرداند. اگر نه هم که هیچ، برده است.
اسمش را می گویند بیمه.

داستان کوتاه

بورس = قمار

آقای کشیش، به روایت جورج اورول در رمان دختر کشیش، بخش اعظم درآمد و مواجب خود را صرف خرید سهام می کرد. 

نکته ای که ساعتها مرا به فکر واداشت، این توصیف بعد از شرح انواع سهام های خریداری شده ی آقای کشیش بود:

او (کشیش) قمارباز با احتیاطی بود.

البته به خرید و فروش سهام به عنوان قمار نمی نگریست بلکه امیدوار بود که از این طریق بتواند ثروت هنگفتی به چنگ آورد.

He was an inveterate gambler. Not, of course, that he thought of it as gambling; it was merely a lifelong search for a good investment.
ایمان آبکی مسیحیت، که در وقت فقر و نیاز و عمل به هیچ کار نمی آید، تمام آن چیزی بود که او در این داستان بلند فلسفی قصد بیانش را داشت.

اما نویسنده که یک روشنفکر منتقد است، در همین فراز رمان خود، فلسفه ی بورس را  قمار می داند، ولو آنکه سهامدار، خود متوجه نباشد که یک قمارباز حرفه ای شده است.

در بیان اورو ِل، آنکس که قماربازی خود را در بورس نفی می کند، کشیش، یعنی نماد تحجر است.

کودک که بودیم، افکار بزرگی داشتیم. 10 سال بیشتر نداشتم، برایم سوال بود که اگر قمار در آن ورق بازی های فراموش شده خلاصه می شود و ربا هم در آن آدم های ضعیف و خوار در گوشه ی بازار، پس چرا خدا اینقدر بزرگش کرده است.این مسائل پیش پا افتاده چرا اینقدر برای خدا مهم شده است!

راستش را بخواهید، در دلم میگفتم خدا شلوغش کرده است!

حال، دانستیم که ربا و قمار، بند بند وجودمان را به چنگ درآورده و خلاصه ی همه ی آن چیزی ست که معاش یک دنیا را می چرخاند.

حالا که بزرگ شده ایم،می خواهند که کودک بشویم و چشم بر حقایق ببندیم.

هنوز هم کسی نمی پذیرد که بورس، همان قمار ترتمیز و آبرومندانه است.

بورس‌بازی با طمع قمار؛ بررسی سازوکار بورس اوراق بهادار

پی نوشت:

بخش انگلیسی، انتهای صفحه ی 16 کتاب A clergymans daughter نوشته ی George orwell

و بخش فارسی، انتهای صفحه ی 41 رمان دختر کشیش، در ترجمه ی مهدی افشار.

مستضعف + بورس = 2(مستضعف)

مرد میانسال، خوشحال و آرام ، قلم بدست در گوشه ی اتاق پشتی، بدور از سروصدای بازی بچه ها،دفتر حساب و کتابش را ورق زنان، فکر می کند.

- این ماه هم اگر خدا کمک کند مریض نشویم و مهمانی هم نگیریم ، پولمان جور است. فعلا با همین یخچال نیم سوز سر می کنیم و خرید پالتو و کاپشن فرشاد و فائزه را هم به سال بعد موکول می کنیم، دلشان را با دوتا بستنی می خرم؛ بچه ها زود راضی می شوند...

در عوض با سود سالیانه ام، برایشان هرچه بخواهند، فراهم می کنم.

صبح روز 25 روز بعد، مرد برگه ی مرخصی ساعتی بدست از محل کار خود بیرون می رود و ساعاتی بعد، با چهره ای گشاده و البته کمی نگران و مضطرب، پاکت های دستش را یک به یک برانداز کنان وارد نگهبانی اداره می شود و لحظاتی بعد خنده ی آقای نگهبان که تبریک گویان سراغ شیرینی را می گیرد، دلهره و تشویش مرد را فرو میریزد و طنین آرامشی بر جانش سایه می اندازد.

چهره ی درهم و پریشان مرد گوشی تلفن بدست، از شنیدن خبر اخراج برادر کوچکترش در آستانه ی پدر شدن، و طنین صدای غمگین و خسته ی پدر از پشت تلفن، در فردای همان روز نشان از این بود که آرامش دیروز مرد، چندان به طول نینجامیده...

- آخر چرا اخراج شده؟ نکند کم کاری می کرده؟ صبح ها دیر می کرده ...

- من که از این چیزها سر در نمیارم. صاب کارشان گفته سهام کارخانه پایین آمده و دارند ورشکسته می شوند؛ نصفی شان را بیرون ریختند. می گویند نمی توانیم حقوق بدهیم....

 نکند سهام تو هم اینطور بشه و پول از دستت برود...

- نه پدر! نگران نشوید. کارخانه ی سهام من نوپاست. شاید حالا حالا ها طول بکشد تا کارش بگیرد. اما وقتی بگیرد، می گیرد. دوست خودم در هیئت مدیره اش عضو هست. یک جوان خیلی پرکار و پر جنب و جوش؛ اهل دروغ هم نیست. می دانم که او و دوستانش کارخانه را خیلی زود سرپا می کنند.  وقتی کاربلد باشی و اهل تلاش، اصلا کار به آنجاها نمی رسد که بخواهد سهامش پایین بکشد...

اینها که سهامشان اینطور میشود، کار بلد نیستند...

من سود صبرم را می گیرم. مطمئن باشید.

مرد، به دوستانش باور داشت. و آنان نیز به کار خود.

اما امروز که ده سال می گذرد، مرد همچنان با همان یخچال نیم سوز خود سر می کند. و هنوز هم امیدوار است که روزی بشود آنچه که سالها پیش در سر می پروراند.


داستان برگرفته از مطلب وبگاه اقتصاد اسلامی منتشر شده در باشگاه استراتژیست‌های جوان