بگذار این برگ هم نثار تو شود!
شرمنده ام از معصومیت و پاکی نگاهت
از مردانگی و اراده ات!
از آن قلب محکم و جسم کوچک و نحیفت که اشداء علی الاشرار و رحماء علی الضعفاء!
از دو سال، صبرت...
شرمنده ام از آن حال خوش روزهای آخرت که حاضر به مصاحبه نشدی و من از نگاه آرام و سربه زیرت خواندم که دیگر ملکوتی شده ای!
شرمنده ام که من زنده ام و تو در زیر خاک. و حاشا! که من مرده ام و تو تا ابد زنده!
و شرمنده ام از سربلندی تو و مذلت خودم...
می دانم که درجا خشکم میزد؛ و شاید پا به فرار می گذاشتم؛ آنروز، اگر من به جای تو بودم!
بگذار که دیگر نگویم: "کجایند مردان بی ادعا"
که این شهر، دارد هنوز از همان شیرمردان بی ادعا!