نیلوفر آبی

من بنده ی آن خیــــالم که حــــق، آنجا باشد / بیــــزارم از آن واقعیت، که حــــق آنجا نباشد. من، انقلابی ام!

نیلوفر آبی

من بنده ی آن خیــــالم که حــــق، آنجا باشد / بیــــزارم از آن واقعیت، که حــــق آنجا نباشد. من، انقلابی ام!

من نیز، پدر از دست داده ام

اگر که بدانی...

از قدیم گفته اند، که پدر چراغ خانه است.خدا هیچ خانه ای را بی چراغ نگذارد.خانه ی بی چراغ، بی فروغ است.

اما کوچه ی بی چراغ چه؟ محله ی بی چراغ، قوم بی چراغ، شهر بی چراغ چگونه می شود!

هنوز باورم نشده است.

که من نیز، پدر از دست داده ام!

از کودکی که می دیدمش، یکهو حیایم می آمد، حتی شرمم میشد سلامش دهم.

خدا می داند که چقدر در دلم حرف ناگفته داشتم برای آن قلب پاک و مهربانش.

از چشمانش شرمم میشد. چشمانی که از مدتها پیش کم سو گشته و دیگر نوری به خود نمی دید. اما غصه چرا؟! اینها همان چشمانی هستند که سالهای سال، روزی را بی اشک روضه ی اباعبدالله حسین (علیه السلام) به شب نرسانده اند. پس چه باک از ندیدن! این چشم ها، منزلت دارد. شان دارد. همان به که غیر را نبیند و جز برای  اشک یار، نباشد.

اگر که بدانی!

گریه میکرد و میگفت: از اینکه چشمم نمی بیند و گوشم نمی شنود و از اینکه اینطور بیمار و مریض احوالم، غم به دل ندارم. همه ی غصه ام از این است که دیگر نمی توانم تبلیغ دین کنم. من مگر وظیفه ای غیر این دارم؟!

اگر که بدانی!

همه میگویند روحانی بوده است و امام جمعه! و بعد انتظار دارند کرور کرور اسم و لقب و عنوان و مقام سلسله وار به دنبالش بدوند و هی بدوند.

اما کس نمیگوید که 20 سال دور از زن و فرزند، در شرایطی بس دشوار و  با قناعت به حداقل امکانات، از غذای روزانه ی سربازهای شهرستان تناول کردن و صبح را به شب رساندن با وجود یک دنیا کار نشده و بار بر زمین مانده و محرومیت سالیان طولانی، طی کردن و خم به ابرو نیاوردن چه دشوار است.

اهل تهرانم. اما نیک می دانم که بیله سواری ها هرگز از یاد نخواهند برد. چراکه میرزا عبدالله شفیعی دیگر بخشی از تاریخ شان شده است. تاریخ جهاد مقدس زدودن محرومیت شهرشان به قافله سالاری آمیرزا !

آری! اینگونه مرد می خواهد این سرزمین. اینگونه جهاد می خواهد این اسلام مظلوم. قلبم به یقین شهادت می دهد که تا این مرزوبوم مملوو از مردانی این چنین سخت کوش و خود از میان برخاسته نباشد، به هیچ کجا راه نخواهد برد.

دلم می سوزد آخر!

از تمام ناگفته هایش که با خود به دل خاک برد ، می سوزد...

از روزهای احتضارش! یک دم از ذکر و روضه و نیایش فارغ نمی شد. دلم آن نمازهای آخرش را می خواهد. آن مناجات شنیدنی اش با معبود را...

رفت. و هنوز باورم نشده است که من نیز بی پدر شده ام. قوم مان بی پدر شده است.

قرین رحمت حق باشی، پیرمرد! ای کسی که با هر که به زبان خودش سخن میگفتی. ای کسی که درب خانه ی ساده ات به روی هیچ محروم و تهی دستی بسته نبود...

خوشا به احوالت که دست پر به لقاء الله رسیدی!

راستی به یادت هست، مرد !؟ بیادت هست که وقت وداع با سرزمین پدری ات، دیدار بعدی را لقاء الله می دانستی!

راستی هم که رسیدی. به آرزوی خود رسیدی. ای کاش برایم میگفتی که دیدار با معبود، چگونه بود برایت!!

دلم می سوزد از خودم و این بار گناه و آن بار سنگین شرم از دستان خالی ام!

این شرم از دستان خالی ام، هم مرا زنده نگاه داشته و هم میراند...

می شنوی؟ انگار این دلم است که دیگر لب به سخن  گشوده. می شناسی اش؟ همان دلی که شرم از تو داشت. حالا که رفتی، حالا که به گستره ی همه ی آسمان و زمین، چشم دیدن داری و گوش شنیدن، حالا دیگر این قلبم حرفهای ناگفته اش را برایت جاری می کند...

برای این دستان خالی ام دعا کن!

تا نفس دارم، به فرزندانم می آموزم، که پدر ِ قوم و شهر و دیارشان را بشناسند. تا که همان بشوند.


پی نوشت:

تصاویر عاریتی از وبلاگ صدای مردم بیله سوار  و همچنین وبلاگ ندای روح

خاطره ای از یک آغاز!

روزهای خوبی را سپری نمی کردم؛ غرق در تناقضات گوناگونی شده بودم که پاسخی برایشان پیدا نمی کردم. خانواده ام دلشان می خواست که یک بانوی چادری بشوم، در حالیکه تلاش زیادی برای آنکه مرا به این امر علاقه مند کنند، نمی کردند.

و من به ناگاه خود را در یک انتخاب از پیش تعیین شده می دیدم که حس می کردم خودم هیچگونه حق انتخابی ندارم!

و همین سرآغاز تناقضات اعتقادی من شده بود.

وقتی هر انسانی علی الخصوص در آغاز روزهای جوانی در این شرایط قرار می گیرد، به طور طبیعی تلاش می کند مسیری را دنبال کند که خود انتخابش کرده؛ من هم بر اساس همین میل طبیعی، تصمیم گرفتم که تا آن زمانی که قانع نشده ام، چادر به سر نکنم! اصلا شاید هم بتوان اسمش را گذاشت لجبازی!

فقط می دانم که این انتخابم بود.

اما این میان، کسی بود که حرف دیگری میگفت! حرفی که پنجره ای رو به آزادی اختیار و عمل به رویم گشود. و شاید تنها همان جمله و عمل متناسب با آن سبب شد تا مسیرم تغییر کند!

پدرم بود!

وقتی نگرانی و اضطرابم را می دید، تنها گفتن یک جمله اش پایانی برای همه ی اضطراب هایم شد.

او گفت: وقتی کنار خودم هستی، نمی خواهد چادر به سر کنی؛ چون من کنارت هستم و خیالم راحت است. فقط وقتی با من نیستی، چادر سر کن تا آن موقع هم خیالم از آرامشت راحت باشد!

و من هم قبول کردم و همینگونه کردم.

وقتی همراه پدر، بدون چادر به بیرون می رفتم، از دیدن دختر خانوم های محجبه ی چادری که بسیار فعال و زیرک بودند و در عین حال، حجابشان هم تکمیل بود، حسرت می خوردم... و شاید بشود گفت که به حالشان غبطه می خوردم!

همین یک خط در میان چادر سر کردن ها (البته با انتخاب خود)، و آن غبطه خوردن ها (به ایمان و شادابی و نشاط دختر خانومهای محجبه) سبب شد تا به اختیار خودم و با انتخاب خودم، دیگر دائما چادری شوم!

حالا دیگر یک دختر بانوی چادری هستم!

سرما و گرما، برف و بارون ، چله ی زمستون و تابستون برایم فرقی نمی کند.

چادر دیگر بخشی از وجودم شده که حس داشتنش برایم  بسیار با ارزش تر است از اینکه سر کردنش حتی برایم زحمت زیادی هم ایجاد می کند.

دوسال از زندگیم را برای تحصیل به دور از خانواده، و در خانه ی دانشجویی و خوابگاه دانشجویی بسر بردم.

در پایان آن دوسال، دوستانم میگفتند: ما خیلی تلاش کردیم تو را عوض کنیم؛ ولی تو اصلا انگار نه انگار! هیچ عوض نشدی! هرچه از آرایش و زیبایی هایش گفتیم و انجام دادیم، هرچه با هم به گردش رفتیم که تنها تو در بین مان چادری بودی و برایت زحمت هم داشت، اما حتی یک بار هم ندیدیم که اظهار ناراحتی و یا ندامت از چادری بودنت بکنی! همیشه آرام و خندان لب بودی و تحت تاثیر هیچکدام از کارهای ما قرار نگرفتی!

با خودم فکر می کردم، اگر آن اثر موثر تربیتی پدرم نبود، الان جایم کجا بود؟!

برگ کوچکی تقدیم به صبر ریحانه ها (موج وبلاگی صبر ریحانه ها)