نیلوفر آبی

من بنده ی آن خیــــالم که حــــق، آنجا باشد / بیــــزارم از آن واقعیت، که حــــق آنجا نباشد. من، انقلابی ام!

نیلوفر آبی

من بنده ی آن خیــــالم که حــــق، آنجا باشد / بیــــزارم از آن واقعیت، که حــــق آنجا نباشد. من، انقلابی ام!

رویای آزادی!

روزگاری بر مصرقدیم، فراعنه بر جان و مال مردم خدایی می کردند. مردمان را از بردگی فرعون گریزی نبود. طبقه اشراف، برده های باکلاس؛ سایر مردم برده های بی کلاس!

حاج آقای همسایه ی تازه از سفر حج برگشته مان تعریف می کرد.در میهمانی ولیمه اش. و چقدرهم راضی وخشنود بود که در عصر مالکیت هرکسی بر نفس و مال خود زیست می کند. اسمش را میگفت: عصر آزادی!

هنوز حرف حاج آقا به آخر نرسیده، یکی از میهمانان حاضر در جمع ادامه داد:

ــــ بگذریم آقا! چقد همه چی همینطور فرتی گرون میشه. لامصب ترمز هم نداره.

همسایه ی تازه دامادمان میگفت.

و دیگری گفت:

ــــ ای بابا! بازهم تو رفتی سرخونه زندگیت. منو بگو که جوون تحصیلکرده 27 ساله ام سرمایه شروع زندگی نداره.

ــــ آقا پول نداشته باشی، یه بطری آبم دست آدم نمیدن؛ چه برسه به زن.

ــــ آره. پسر منم میگه برام زن بگیر. میگم آخه من چه جوری برم درخونه ی مردم بگم دخترتونو بدید به پسر سرباز ِ بیکار ِ من.

ــــ تا الان بیست میلیون برای جهاز دختر عقدکرده ام خرج کردم، هنوز هم خیلی چیزاش مونده. نه که عزیز دردونه ی باباست؛ هرچه می بینه میگه بخر.

ــــ پسرم میگه، بابا پس این ماشین قراضه تو  کی عوض می کنی. بهش می گم تو یه ده میلیون وام برام جور کن، من زودی عوضش می کنم.

ــــ هی میگن بچه بیارین، بچه بیارین. آخه کی خرجشونو بده. همین یه ماه پیش دو میلیون دادم دوتا تبلت برا این دوقلوهای وروجکم گرفتم. دو ماه دیگه هم خسته میشن باز یه چیز دیگه می خوان؛ منم مجبورم بگیرم.

ــــ حالا تو اینو میگی؟! من یه کاپشن شلوار برا بچه ی یه ساله ام گرفتم شده دویست تومان! همین هفته ی پیش یه کوچولو سرماخورده بود، صد هزارتومن فقط پول داروهاش شد. خرج بچه زیاده آقا زیاد...

ــــ و...

هرکس از میان جمع، چیزی میگفت.

برخی چنان از بی پول دم می زدند که پنداری روزی یک عالم را خود متقبل شده اند!

 ترازوی خیالم سبک سنگین میکرد. سهم خدا از زندگی مان ؛ و سهم پول را!

و سهم مان از آزادی؛ که به گمانم کمتر اگر نباشد، بیشتر هم از مردمان برده ی عصر فراعنه نیست.

فرعون، هنوز همان فرعون است. فقط مصرش بزرگ تر شده.

پول، مارا برده ی خود کرده است.

پی نوشت:

رزق(از ناحیه خدا) - انفاق (از بنده) - برکت (از ناحیه خدا) ، چرخه ی اقتصاد موردنظر اسلام است.

در اقتصاد غیر اسلامی، پول و خرید دو گزاره ی اساسی ست. و خدای رزاق، گزاره ی گمشده و فراموش شده ی آن! 


داستان کوتاه

کدامیک خداست؟!

آهسته در پیاده رو قدم زنان می آمد؛ کودکی با مادرش.

طنین خوش صدای موذن پسرک را در جای خود میخکوب کرد.

-اذان از کجاست مامان؟

-از مسجد.

-مسجد کجاست؟

-همین نزدیکی؛ داریم میرسیم.

-پس بدو مامان. وقت نمازه...

به جلوی مسجد که رسیدند، مادر  راه خود به سوی در مسجد کج کرد؛ و کودک اما همچنان به راه خود ادامه داد.

-نه. پسرم، برگرد. مسجد اینجاست.

کودک با دست خود به سوی ساختمان بزرگ روبروی مسجد نشانه رفت و گفت:

نه مامان. مسجد این یکی ست.

با خود گفتم؛ تقصیری ندارد بچه. نماز را با صف های طویل در تلویزیون، بعداز اذان دیده است و حالا با صف روبروی عابربانک اشتباه گرفته.

نه اما!

پر بیراه هم نمی گوید کودک! 

سالهاست که سجده گاهمان عوض شده... گویی خدایمان عوض شده!


داستان کوتاه