نیلوفر آبی

من بنده ی آن خیــــالم که حــــق، آنجا باشد / بیــــزارم از آن واقعیت، که حــــق آنجا نباشد. من، انقلابی ام!

نیلوفر آبی

من بنده ی آن خیــــالم که حــــق، آنجا باشد / بیــــزارم از آن واقعیت، که حــــق آنجا نباشد. من، انقلابی ام!

خاطره ای از یک آغاز!

روزهای خوبی را سپری نمی کردم؛ غرق در تناقضات گوناگونی شده بودم که پاسخی برایشان پیدا نمی کردم. خانواده ام دلشان می خواست که یک بانوی چادری بشوم، در حالیکه تلاش زیادی برای آنکه مرا به این امر علاقه مند کنند، نمی کردند.

و من به ناگاه خود را در یک انتخاب از پیش تعیین شده می دیدم که حس می کردم خودم هیچگونه حق انتخابی ندارم!

و همین سرآغاز تناقضات اعتقادی من شده بود.

وقتی هر انسانی علی الخصوص در آغاز روزهای جوانی در این شرایط قرار می گیرد، به طور طبیعی تلاش می کند مسیری را دنبال کند که خود انتخابش کرده؛ من هم بر اساس همین میل طبیعی، تصمیم گرفتم که تا آن زمانی که قانع نشده ام، چادر به سر نکنم! اصلا شاید هم بتوان اسمش را گذاشت لجبازی!

فقط می دانم که این انتخابم بود.

اما این میان، کسی بود که حرف دیگری میگفت! حرفی که پنجره ای رو به آزادی اختیار و عمل به رویم گشود. و شاید تنها همان جمله و عمل متناسب با آن سبب شد تا مسیرم تغییر کند!

پدرم بود!

وقتی نگرانی و اضطرابم را می دید، تنها گفتن یک جمله اش پایانی برای همه ی اضطراب هایم شد.

او گفت: وقتی کنار خودم هستی، نمی خواهد چادر به سر کنی؛ چون من کنارت هستم و خیالم راحت است. فقط وقتی با من نیستی، چادر سر کن تا آن موقع هم خیالم از آرامشت راحت باشد!

و من هم قبول کردم و همینگونه کردم.

وقتی همراه پدر، بدون چادر به بیرون می رفتم، از دیدن دختر خانوم های محجبه ی چادری که بسیار فعال و زیرک بودند و در عین حال، حجابشان هم تکمیل بود، حسرت می خوردم... و شاید بشود گفت که به حالشان غبطه می خوردم!

همین یک خط در میان چادر سر کردن ها (البته با انتخاب خود)، و آن غبطه خوردن ها (به ایمان و شادابی و نشاط دختر خانومهای محجبه) سبب شد تا به اختیار خودم و با انتخاب خودم، دیگر دائما چادری شوم!

حالا دیگر یک دختر بانوی چادری هستم!

سرما و گرما، برف و بارون ، چله ی زمستون و تابستون برایم فرقی نمی کند.

چادر دیگر بخشی از وجودم شده که حس داشتنش برایم  بسیار با ارزش تر است از اینکه سر کردنش حتی برایم زحمت زیادی هم ایجاد می کند.

دوسال از زندگیم را برای تحصیل به دور از خانواده، و در خانه ی دانشجویی و خوابگاه دانشجویی بسر بردم.

در پایان آن دوسال، دوستانم میگفتند: ما خیلی تلاش کردیم تو را عوض کنیم؛ ولی تو اصلا انگار نه انگار! هیچ عوض نشدی! هرچه از آرایش و زیبایی هایش گفتیم و انجام دادیم، هرچه با هم به گردش رفتیم که تنها تو در بین مان چادری بودی و برایت زحمت هم داشت، اما حتی یک بار هم ندیدیم که اظهار ناراحتی و یا ندامت از چادری بودنت بکنی! همیشه آرام و خندان لب بودی و تحت تاثیر هیچکدام از کارهای ما قرار نگرفتی!

با خودم فکر می کردم، اگر آن اثر موثر تربیتی پدرم نبود، الان جایم کجا بود؟!

برگ کوچکی تقدیم به صبر ریحانه ها (موج وبلاگی صبر ریحانه ها)