نیلوفر آبی

من بنده ی آن خیــــالم که حــــق، آنجا باشد / بیــــزارم از آن واقعیت، که حــــق آنجا نباشد. من، انقلابی ام!

نیلوفر آبی

من بنده ی آن خیــــالم که حــــق، آنجا باشد / بیــــزارم از آن واقعیت، که حــــق آنجا نباشد. من، انقلابی ام!

جشنواره چهارم فیلم عمار ، یک هوای تازه!

وقتی از پس سالیان سال تشویش و دلهره و حتی حس رسیدن به بمبست، گمشده ی خود را بیابی و دلت سراپا در انتظار یک اتفاق بزرگ باشد؛ و همه چیز برای یک تجربه ی شیرین حاضر و آماده باشد، الا یک چیز مهم! یک بهانه، شاید یک مقدمه! آنوقت است که روزها و شبهایت چنان به هم گره می خورد و به سرعت از مقابل لحظه هایت عبور می کند که فرصت تحقق آن مقدمه ی مهم تنگ تر و تنگ تر می شود و تو با خود می گویی، نکند از دیدارش بمانم!

لحظه ای آرام، برای آن عهدی که با خدای خود بستی؛ لحظه ای سراپا وجد، از برای نزدیک شدن ثانیه های حادثه ؛ و لحظه ای بعد، مضطرب و پریشان هستی که چرا مقدمه ات محقق نمی شود!

روزها و لحظه هایت همینطور سپری می شود و به روز حادثه نزدیک و نزدیک تر می شوی. برای بار آخر و با تاثر عمیق تر از خدای خود می خواهی که خودش بسازد این قصه را!

و آنوقت حست چیست وقتی ببینی در اوج نا امیدی، چنان روی باز به تو نشان می دهد که سایه ی سیاه و تاریک تمام دلهره ها و اضطراب ها به روشنایی می رسد و همه جا نور می شود...!

سنگین و خسته از پله ها بالا می رفتم؛ میگفتم تو که تلاش خودت را کردی، نشد خب نشود ؛ فدای سرت ؛ اینهمه که غصه ندارد!

به اتاقش رسیدم و کنارش نشستم.

-سلام و ........... همه ی زحماتش را خود به دوش می گیرم؛ همه ی رنجش به پای خودم؛ فقط برایم یک برگ کاغذ صادر کنید؛ یک مجوز عبور؛ چیزی که با او مرا بپذیرند ؛ بهانه نیاورند! اگر کمکم نکنید، دیگر گریه ام می گیرد...

با لبخند گفت:

- « گریه چرا! اینکه کاری ندارد؛ مجوزش با من؛ فقط فیلمها را بیاور برای تایید؛ هرکاری هم که لازم میدانی انجام بده؛ نگران هماهنگی ها نباش؛ با من! »

خستگی، حس غربت و تنهایی، استرس و دلهره، دیگر اثری از هیچکدامشان نبود!

فیلم های جشنواره ی گذشته را پخش کرده بودم بین هیئت ها؛ قرار بود که ببینند و نظر مساعدشان را جهت اکران در هیئت به من اعلام کنند.

همه را با کمک بچه های هیئت پس گرفتم و برای دریافت مجوز اکران در مدارس، به همانجایی رفتم که روز قبل، همه ی نا امیدی ام را ریشه کنده بود.

اما اتفاق بزرگتری افتاد! چیزی که در مخیله ام نمیگنجید!

لوگوی جشنواره عمار روی پاکت سی دی ها، حکایت شیرین تازه ای برایمان رقم زد.

مسئول بلند پایه تر، که برای سرکشی به آنجا آمده بود، با دیدن سی دی ها در دست ما، علاقه و تمایل زیاد خود را برای فیلم های عمار ابراز کرد ؛ و درخواست اکران فیلم ها در سرتاسر شهرستان  را به ما که سی دی بدست، در انتظار دریافت مجوز اکران در بیست و چند مدرسه ی شهرمان بودیم، اعلام کرد. و تاکید کرد که خودش مستقیما همکاری میکند! شماره ی تماس خودش را هم داد که کارها زودتر انجام شود، به خوبی می دانست که وقت تنگ است و چیزی به 9 دی نمانده!

تصورش را بکنید، بعد آنهمه نگرانی، حلاوت و شیرینی این اتفاق، چه شور و شعفی به دلمان بخشید...

گفته ی برادرم آقا وحید جلیلی مرتب بیادم می آید؛ میگفت: کار فرهنگی خودش نور است!