نیلوفر آبی

من بنده ی آن خیــــالم که حــــق، آنجا باشد / بیــــزارم از آن واقعیت، که حــــق آنجا نباشد. من، انقلابی ام!

نیلوفر آبی

من بنده ی آن خیــــالم که حــــق، آنجا باشد / بیــــزارم از آن واقعیت، که حــــق آنجا نباشد. من، انقلابی ام!

کامیون هوایی!

در یک شب تاریک و بلند زمستانی، کامی ِ تازه داماد با نوعروسش کامیه خانوم ، پهلو به پهلوی هم  از جاده ی بهمن خیز کوهستانی عبور می کردند. 

از غرب، گردبادی سرد و وحشی ،  رقص کنان و  پرشتاب ، به سوی شان می آمد و هر لحظه به آن دو نزدیک و نزدیک تر میشد.

زوج کامی و کامیه، تنها کامیون های باری بودند که محصول کارو بار  صاحب مهربانشان را میان مردمان مستضعف و فقیر تقسیم می کردند. و این تنها کاری نبود که بارش را به دوش  می کشیدند. تا دوردست های دور،  هر آنکس که هوس دست درازی به اهالی این سوی مشرق زمین را می کرد،  دستش در زیر چرخ های کامیون ها قطع میشد  و هر نامرد هیزی که چشم بد به این سو می دوخت، تاوانش را ناچار به جان می خرید.

از کوچک سالی کامیون ها، هیچ طوفان و تند باد و گردباد سهمگینی ، نیامده بود که سرافکنده از گود رزم با کامیون ها بازنگشته باشد.

 تا آن شب سرد زمستانی...

 همه چیز فرق کرده بود. زوج کامیون ها، چشم به راه نوزادان کامیونی خود بودند و چیزی به آن دم نمانده بود.

همه از غرب و شرق، نظاره می کردند.

گردباد وحشی، طوفانی به پا کرده بود. اما درست در لب پیچ تاریخی، که کامی های نوزاد در حال به دنیا آمدن بودند، ناگهان از حرکت باز ایستاد. فکری در سر داشت. از در دوستی جلو آمد. 

همه شگفت زده ، پچ پچ کنان به هم میگفتند:

- چه شده! یعنی چه می خواهد بگوید!

از کامی خواستند اول مجال سخن بدهد و بعد حق گردباد را بگذارد کف دستش.

- دلواپس نباشید؛ نیامده ام دزدی؛ معامله دارم. ما که  با شما دعوا نداشتیم. 

نفس ها در سینه حبس شده بود.همه گوش شده بودند و گردباد، زبان!

- تنها کامیونی حق به دنیا آمدن دارد، که توان حمل  دینامیت نداشته باشد. ما هم قول میدهیم دست از هیزی و دزدی برداریم.

همهمه ای بپا شد.عده ای میگفتند:

- از کی تا حالا دزدان  شرط گذاری می کنند! 

از گوشه و کنار هم نجواهایی به گوش می رسید:

- از اینهمه گردباد و طوفان خسته شدیم... این شرط هم که چیزی نیست. کاری ندارد اصلا!  ما هم که از ابتدا هم رویای ساخت دینامیت در سر نداشتیم. 

 کم کم این زمزمه ها بلندتر و بیشتر شد. صدا به صدا نمی رسید. غوغایی بپا شده بود. عده ای با غرور فریاد میزدند:

- می پذیریم!

فریادشان چنان بلند بود که گویی همه ی جمع یکصدا همین را می خواستند.

پس بقیه هم بی هیچ مجالی پذیرفتند. همه شادمان  از رسیدن روزگار صلح و دوستی ، به هم تبریک می گفتند. و اینچنین معامله ای میان مستضعیفین و طوفان امضا شد.

زوج کامیونی کنار ایستاده بودند و همچنان دلواپس! دل شان چون سیر و سرکه می جوشید.

 کامیون های نوزاد یکی یکی عزم چشم گشودن گرفته بودند. ناگاه ...

حادثه ای وحشتناک رخ داد!

 درست دم تولد، گردباد سهمگین از جای بلند شد و کامیه با نوزادانی که در راه داشت را به ته دره سرازیر کرد.

مردمی که از هول جشن و رقص و پایکوبی، حتی مجال تماشای سقوط کامیه ی  مهربان را نیافتند، بهت زده شده بودند.

گردباد، لحظاتی بعد به خود آمد و فریاد کشید:

- احمق ها! کامیونی  که توان بارکشی دینامیت را نداشته باشد، وجود ندارد.

چند سالی گذشت و کامی تنها، پیر و فرتوت شد. دیگر رمقی برایش نبود. هنوز چشم از جهان فرو نبسته، لشکریان تندباد و طوفان و گردباد، یورش آوردند و به چشم برهم زدنی همه جا را با خاک یکسان کردند. 

کامیونی نبود تا مقابل شان قد علم کند!


جواد ظریف:

« طبق توافق برجام، ساخت هرگونه موشک بالستیک برای ایران بلامانع است، جز موشک هایی که توان حمل کلاهک هسته ای را داشته باشند.»

موشک، هچون کامیون است. برای کامیون چه فرقی دارد که شمش طلا بار ببرد، یا آشغال و کلاهک هسته ای!  کامیون، کامیون است.

در واقع، تمام موشک های بالستیک امکان حمل کلاهک هسته ای را دارند. پس در عمل، ایران اجازه ی ساخت موشک بالستیک را ندارد. 

به مدد موشک هاست که بودنت را دشمن تاب آورده. و خود می داند که دست از پا خطا کند، به چشم برهم زدنی تمام سرمایه های نفتی و نظامی اش در منطقه دود می شود می رود هوا! همین دو سه تا موشک  اگر نباشد، بازهم دلیلی دارد که گرگ ها و کرکس ها و لاش خورها تحملمان کنند؟ 

حسن روحانی و معلم های خانگی!

قبل‌تر‌، مرحوم مادرم تابستان‌ها به تشویق یا تطمیع یا تهدید مرا راهی انواع کلاس‌های گل‌سازی و بافندگی و دوزندگی و تزئینات و کامپیوتر و... می‌کرد. کلاس‌ها عمدتا خانگی بود. در منزل معلم‌ها. و فرصتی شیرین برای  واکاوی شخصیت‌ این بانوان محترمه. و آنقدر شباهت‌های شخصیتی شان برایم روشن شده بود که به یک جمع‌بندی قابل توجهی درعادات  این معلم‌های خانگی رسیده بودم.

اما هیچ‌وقت فکرش را هم نمی‌کردم همین روحیات و خلقیات را در افراد طراز بالای حکومتی هم ببینم.

بین معلم‌های خانگی، هرکدامشان که روز اول،  بر  بجایی و سروقت بودن تمام مراحل فیمابین اتمام حجت هایش را می کرد و تاکید مدام بر اینکه : من مثل دیگران نیستم که چه و چه می کنند، در انتها اتفاقا بیشتر بدعهدی می کرد. اصلا عکس بایدهایی که قول انجامشان را از من و مادرم می‌گرفت، عمل می‌کرد. حتی در آخر معلوم می‌شد چیز زیادی هم در چنته نداشت برای آموزش.

(گرچه حیرت‌زده‌ام، اما) باورم می‌شود اینهمه اشتباه و غلط های حقوقی در برجام و قولُپی پذیرش قطعنامه 2231 از کسی که دادوفریادِ  من سرهنگ نیستم، حقوقدانم!  هایش گوش فلک را کر کرده بود، سر بزند!

و از حقوق ندانی هایش  سرهنگی ها سر برآورد!

دستوری  داده،  وزیر ِ ارشاد ِ جناب حقوق نَدان سرهنگ،  به رسانه ها که:

  کسی حق نقد  برجام را ندارد. رسا نه ها می باید از برجام تعریف و تمجید کنند.

دستور داده بود تمام سخنران‌ها در دهه‌ی محرم، تنها به سه شرط  حق سخنرانی دارند:

- علیه شاه چیزی نگوید.

-مدام تاکید نکند که اسلام در خطر است.

-علیه رژیم صهیونیستی  حرفی نزند.

تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!

تصویر نامه (1) - تصویر نامه (2)

جشن ما پس از توافق !

توافق هسته ای، آغاز سرور ماست. این توافق جشن هم دارد. باور کنید دارد!

هفته هاست مشتری خانه ی کوچک ماست. قدم پیش نمیذاشت. میگفت: منتظرم توافق هسته ای حاصل بشه تا قیمت ها پایین بیاد.

پول لازم بودیم . حاضر شدیم تا 20 درصد زیر قیمت به او بفروشیم، اما فایده نداشت. قدم پیش نذاشت.

توافق حاصل شد ، او هنوز هم منتظر است. که قیمت ها پایین بیاید بلکه پول کمتری به ما بدهد.

خدا لعنت کند آنانی که امید واهی به مردم میدادند...

و خدا لعنت کند طمع و حرص بیجا را.

بدجنس نیستم. اما با خود گفتم، این توافق هسته ای، قطعا بزرگترین فاجعه برای لیبرال های وطنی خواهد بود.

به هر اندازه که لیبرال باشی،  پیوندی ناگسستنی با آمریکا و غرب داری. چه بخواهی چه نخواهی. چه باورکنی یا نکنی.

و اگر برسد روزی که یقین کنند مردم، دیگ آمریکا و غرب از اول هم برای ما نمی جوشید...

و می رسد..

مثل روز روشن است که توافق هسته ای ولو با لغو تمامی 28 تحریم از همین امروز، تنها برای 3 الی 4 درصد از مشکلات اقتصادی ایران مرهم است و لاغیر!

تشت بی آبرویی لیبرالیست های داخلی از بام افتاده است و دیرزمانی نمی رسد که جور و پلاس دانسته های پوسیده و مـُـرده و  ور افتاده ی لیبرالیسم جمع می شود از این مملکت، می رود پی کارش!

امروز، روز جشن ماست.

دست های خالی

دست بسته و پر به لقای معشوق دویدن که عزا ندارد.

مردی گرت است، دست خالی ِ خود نظری و سوز!

ولله دست های بسته ی صالحینی که عند ربهم یرزقونند، گریه ندارد!

چشم سر بربند و چشم دل باز کن تا که آن بینی. هرآنچه نادیدنی ست، آن بینی...

و می بینم شان با همین دستان بسته و غیظ نگاهشان.

شرم دارم و سر به زیر افکنده... اما می خوانم فریادهای بی صدایشان...

بعد از ما، چه کردید برای اسلام!

خواب و خوراک و درس و آرامش، و امان ناموست...  نبود از صدقه سری اسلام؟

حالم دگرگون است. می نشینم پای این رفیق همه چیزدان و بی خدای خود و گشتی میزنم لابلای صفحات بی خدای مجازی...

« عادل پیغامی، استاد دانشگاه امام صادق (ع) افزود:

... نظام بانکی که به اعتقاد بنده سیاه‌ترین بخش اقتصاد ایران است سال‌هاست اقتصاد ایران را مدیریت می‌کند و اگر بررسی کنیم میزان فساد در نظام بانکی به اندازه ۵ درصد گردش مالی بانک‌ها نمی‌شود؛ بنابراین نباید اصل اقتصاد ایران را خراب کنیم.»

منظورش از خراب نکردن اصل اقتصاد ایران، این است که هی رابرا نگویید این رباست و غیر! ومثلا تمام اینهارا گفت تا برسد به اینکه تحریم آنچنان هم تاثیر در اقتصاد ایران نداشته است.

نمیدانم بخندم یا بگریم!

تحریم کیلو چند آقای پیغامی؟!

بلاخره شب می رود و روسیاهی می ماند برای زغال. این دولت هم وقتش تمام می شود و مذاکرات هم تکلیفش روشن!

ولی همیشه ی روزگار تکلیف شما سیاه است!

مردی، از خود اقتصاد بگو اقای اقتصاد ِ امام صادق! که به تعبیر امام خمینی (ره) "این لیبرال های خود فروخته" بزرگترین مصداقش خود شما هستید!

شمارا بخدا، جایی نگویید ولایی هستید!

ولله که نیستید.

...این اقتصاد آدام اسمیتی ، اقتصاد دیکتاتوری!  (کلمات تکان دهنده ی امام خامنه ای- در دیدار با دانشجویان دانشگاه کرمانشاه)

راستی، می دانید که ! همه ی آبرو و اعتبار علم لیبرالیستی ِ خودفروخته ی اقتصادی که بنام امام صادق درسش را میدهید، به آدام اسمیت است.

یک امام صادق (علیه السلام) و آن شکوه کرسیه های نظریه پردازی و چندین هزار دانشجو که نمی دانم در آن وضعیت او این چندین هزارنفر را از کجا جمع کرده بود و آن تفقه عظیم که زنده کرد فقه جعفری را. و امروز اسلام هر چه دارد به پاس همین فقه جعفری ست...

راستــــــــی، ما یک دانشگاهی هم این نزدیکی ها داریم به نام او.

 بزرگ استاد اقتصادش، راس راس راه می رود و بی هیچ شرمی فریاد می کشد: این نظام بانکداری پَست هست، ولی مهم هم هست! خیلی مهم. آقا تمام فسادش 5 درصد هم نبوده!!!

حالم از خودم بهم می خورد. و دلم می سوزد. نه برای آن دستان بسته! برای انبوه پدرها و مادرهای حزب اللهی که کلی خوشحالند فرزندشان رفته دانشگاه امام صادق (ع) و علم امام صادق پسند می خواند.

ولله دلم برای اینها می سوزد!

بزرگ استاد دانشگاه امام صادق(ع) می گوید : ربا بد هست، ولی مهم است. نباید خرابش کرد. نباید کنارش زد. فقط 5 درصد اشکال دارد. بقیه اش خوب است.

مشروب، همان یک قلوپ اولش حرام است. بقیه اش حلال آقا حلال!   پر کن پیاله را!

***

همانآنی که نخستین بار بانک ساختند گفتند ؛ بارها گفتند :

 این دقیقا همانی ست که در تورات گفته: به یهود حرام است و به غیر یهود حلال!

بلاخره رباخوار یک میز کاری باید داشته باشد دیگر. میزکارشان نامش بـَــنک بود. و وقتی اولین ساختمان رباخواری تاسیس شد، نامش را از همین میزها گرفتند و گذاشتند بانک!

***

آیا همه ی شأن کرسیه های نظریه پردازی امام صادق (ع) تنها همین بود که مردم احکام وضو و خمس و زکات را بدانند و بس؟!

مسخره نیست که بگیم نماز و وضو وحج و خمس برای فقه جعفری!

اقتصاد و سیاست و دانش و همه علوم دیگر ، هرچه که در آنسوی زمین طراحی کردند، همان! ولو اینکه حتی ربا باشد؟!

خودت خنده ات نمی گیرد آقای عادل پیغامی و همه ی اساتید اقتصاد دانشگاه امام صادق (ع) و ...؟

ربا و قمار به بچه های از همه جا بیخبر ِ مردم درس می دهید به نام امام صادق (ع) !

شرم بر همه ی شما! شرم بر شما!

***

طنین فریاد بی صدای غواص ها هنوز در گوش جانم می پیچد:

وقتی جواب مارا نداری؛ جواب خدا و سر بریده ی حسین (ع) را چه می خواهی بدهی!

و من با خود می گویم! برای امام صادق (ع) هم جوابی نداریم!

آلزایمر!

برای کسی چه اهمیتی دارد!

مرگ مال دیگران است. به ما چه اصلا!

« در سده 17 میلادی، مردی جاه طلب از اسپانیا گسیل شد تا معادن طلای آمریکای جنوبی را برای دولت فخیمه اسپانیا استخراج کند. این مناطق (یعنی جنوب آمریکای شمالی ، به اضافه ی پرو و بولیوی و...) تحت استحمار اسپانیا بود. بر اساس قوانین اسپانیایی ها، همه ی مردهای قبیله ی اینکاها مجبور می شدند در این معادن کار کنند. و در قبال کار خود تنها غذای روزانه را دریافت می کردند. کار در این معادن آنقدر دشوار بود که از هر هشت کارگر اینکایی، تنها یک نفر زنده می ماند.... »

نایل فرگوسن میگوید و به سادگی نوشیدن یک لیوان آب  از کنارش عبور می کند. (نایل فرگوسن-ترقی پول-فصل دوم)


قبایل اینکاها و مایاها ساکنان پیشین قاره آمریکا هزاران سال، آقایی می کردند برای خودشان.

تا کی؟

تا همین نزدیکی ها. پیش از هوس ملکه بریتانیا . 

آخر بریتانیا اینور نقشه بود و هندوستان آنور نقشه جهان. سخت بود برای مردان خوشگل ِ موبور ِ خوش تیپ و ترتمیز و بافرهنگ انگلستان که برای غارت معادن هند، اینهمه راه بروند تا آنور دنیا. خسته میشدند خب طفلکی ها!

در جستن راهی نزدیک تر به هندوستان خیلی اتفاقی خوردند به یک جای دیگر. اسمش را آن زمان نمی دانستند چه بود. اما هرچه بود، طعمه ی خوبی بود برای دسته ی گرگ ها در زمستان!

اینکاها اول کشف شدند وبعد ضبط شدند و بعد هم... تو خود بخوان حدیث مفصل از این مجمل!

موبورهای خوش تیپ انگلیسی، با موسیاه های خوش تیپ اسپانیایی و پرتقالی سرازیر شدند به هـنــد ِ تازه کشف شده!

مگر میشد چشم پوشید. یک عالمه زمین بود آنجا ! به اضافه ی کلی آدم بی فرهنگ ِ سرخ ِ زشترو که حتما برده های خوبی از آب در می آمدند...

به ما چه اصلا...

می خواستند کریستف کلمب کشف شان نمی کرد. اصلا می خواستند گــَم نمی شدند روی نقشه دنیا.

***

نفس هایم در سینه حبس می شود، وقتی برای یک لحظه!

 فقط برای یک لحظه پدر و برادر و همسر و پسر خودت را به جای آن اینکاهای کارگر معدن تصور کن که در سرزمین آبا و اجدادی خود، کارگر ِ خوش تیپ های تازه وارد شده بودند.

از هر 8 نفر، فقط یکی!

به ما چه اصلا!

به ما ربطی ندارد ها! مرگ مال همسایه است نه ما.

پی نوشت:

_ یادم هست پیرجماران میگفت آمریکا تروریسم بالذات است. میمردند تاریخ نویسان ما اگر فقط همین یک جمله را در مدرسه حالیـِـمان میکردند؟!

همه آلزایمر گرفتند ؛ همه!

_ نایل فرگوسن، متخصص تاریخ اقتصاد، و استراتژیست جمهوری خواه ِ ضدایرانی  ایالات متحده است.