آهسته در پیاده رو قدم زنان می آمد؛ کودکی با مادرش.
طنین خوش صدای موذن پسرک را در جای خود میخکوب کرد.
-اذان از کجاست مامان؟
-از مسجد.
-مسجد کجاست؟
-همین نزدیکی؛ داریم میرسیم.
-پس بدو مامان. وقت نمازه...
به جلوی مسجد که رسیدند، مادر راه خود به سوی در مسجد کج کرد؛ و کودک اما همچنان به راه خود ادامه داد.
-نه. پسرم، برگرد. مسجد اینجاست.
کودک با دست خود به سوی ساختمان بزرگ روبروی مسجد نشانه رفت و گفت:
نه مامان. مسجد این یکی ست.
با خود گفتم؛ تقصیری ندارد بچه. نماز را با صف های طویل در تلویزیون، بعداز اذان دیده است و حالا با صف روبروی عابربانک اشتباه گرفته.
نه اما!
پر بیراه هم نمی گوید کودک!
سالهاست که سجده گاهمان عوض شده... گویی خدایمان عوض شده!
داستان کوتاه