دلم برایت تنگ شده است، ای مرد!
برای آن نگاه استوارت که اشداء علی الکفار بود و رحماء بینهم!
و لبخندت به روی دشمن نبود و تندگویی و اخم و تخمت ازآن دوستان!
برای آن آرامش طوفانیت!
که مصرف داخلی نمی خواندی گستاخی دشمنت را ؛ و لاجرم غیرت دوستانت را هم بیسوادی!
برای آن قدم های پر صلابتت!
که خاضعانه در پیشگاه همان لبو فروش و راننده تاکسی و با سواد و بی سوادش بودی؛ و قاطعانه روبروی دشمن.
عزت یک تمدن و یک آیین و یک تاریخ را با چندرغاز معامله نکردی.
هم دیپلمات بودی و هم انقلابی!
و نه همچون دیگران، دیپلمات هایی پر مدعا اما حقیر!
راستی بیادت هست؟ تو که بودی، کسی اینجا را با اوکراین اشتباه نمی گرفت!
که آن ضعیفه ی دشمن بیاید بغل گوشمان، همین تهران خودمان؛ و بخورد و زشتکاری کند و بعد هم فحش و تهمت نثارمان کند و برود! دیپلمات پرمدعای حقیر هم لبخند زنان بگوید: هیچ نبود، شلوغش نکنید!
هـــعی...
دلم برایت تنگ شده است، ای مرد!
راستی، کسی چه می داند!
شاید همین بغض و رنج و کاسه ی چه کنم چه کنم گرفتن در دستمان، حاصل بی توجهی به تویی بود که مردانه ایستادی و عزتمان به هیچ نفروختی!