نیلوفر آبی

من بنده ی آن خیــــالم که حــــق، آنجا باشد / بیــــزارم از آن واقعیت، که حــــق آنجا نباشد. من، انقلابی ام!

نیلوفر آبی

من بنده ی آن خیــــالم که حــــق، آنجا باشد / بیــــزارم از آن واقعیت، که حــــق آنجا نباشد. من، انقلابی ام!

دیدار با بهشتیان

ای شهــــــید! فریادت را شنیدم ؛ به سویت پر کشیدم ؛ جــای تو خـــالیــست ؛ جای تو خالی ست... (1)

امروز توفیق داشتیم جهت وداع با اصحاب عاشورایی امام عصر (عج) حاضر شویم!

اما چرا وداع؟ "وداع" را با کسی گویند که امید دیدار مجددش اندک باشد.

نه با زنده هایی ابدی که تا همیشه ی تاریخ شاهدان عالم خواهند بود.

آری، وداع نه! دیدار!

دیداری که به دعوت خودشان بود و سند این جمله ام هم قطرات اشکی بود که بی اختیار بر گونه ها می نشست؛ و حال خوشی که سراسر وجودمان را در برگرفته بود. شمیم عطر بهشتی بود که در هوای آلوده ی شهر پراکنده شد...

عطر حضور!

عطر حضور ملائکه ی خدا، و سجده ی شان بر 92 مخلوق حق که برتر از ملائک گشتند!

بهار در گرمای تهران به شکوفه نشست...

92 صحابه ی آخرالزمانی اباعبدالله (علیه السلام) که پس از 30 سال غربت، به خانه خود بازگشتند.

که نگو 30 سال، که 1400 سال غربت!

بچه هایی که حتی قبل از به دنیا آمدنشان، نامشان در زمره ی اصحاب امام حسین (ع) ثبت شده بود. و من ایمان دارم آنروز که مولایمان ابی عبدلله (ع) با علم به آنکه هیچ یار و یاور دیگری نخواهد داشت، باز هم مظلومانه نوای "هل من ناصر ینصرنی" سر میداد، نگاه و امیدش به همین ستارگان تاریخ پس از 1400 سال دیگر بود!

آری، همو بود که از 1400 سال قبل، در انتظار فرا رسیدن انقلابی از جنس اسلام، و به بال نشستن این ستارگان همیشه درخشان تاریخ بود.

سند زنده ی گفته ام هم خاطره ایست از یک سردار همیشه متواضع! (2)

سردار باقر زاده (مسئول کمیته جستجوی مفقودین)  یک روزی در مراسم تشییع و به خاک سپاری شهدای محله مان حاضر شد و در آن مراسم گفت:

« این بچه ها حتی قبل از آنکه چشم بر جهان باز کنند، محل دفن شان تعیین شده بود.

شاهد زنده آنکه، چند سال پیش قصد کردیم چند شهید گمنام را در کرمان به خاک بسپاریم. تنی چند از بچه ها رفتند تا قبل از تشییع، به همراه بزرگان شهر جای مناسبی را برای این شهدا در کرمان بیابند. اما ظاهرا هر مکانی را که بزرگان شهر پیشنهاد می کردند، به دل دوستان ما که از ستاد مفقودین رفته بودند، نمی نشست؛ تا اینکه به زمین خالی در روبروی یک حسینیه می رسند و بلافاصله  زمین خالی چشم بچه های ستاد را می گیرد و همانجا را نشان می دهند که شهدا را آنجا دفن کنیم.

و بعد ادامه داد:

دوستان ستاد تعریف می کردند که تا با دستمان به آن زمین خالی اشاره کردیم، به یکباره دیدیم همه ی بزرگان شهر، مبهوت مانده و ما را تماشا می کنند. بعد یک به یک کم کم شروع به گریه کردن گرفتند و چند لحظه بعد متوجه شدیم که همه شان دارند با صدای بلند گریه می کنند!

 گفتیم: خب چرا گریه می کنید؟! اشکالی ندارد. اصلا هرچه شما بگویید. همانجایی دفن می کنیم که شما بگویید اینکه گریه ندارد!

اما هرچه تلاش کردیم، نتوانستیم آرامشان کنیم. تا اینکه یکی شان لب به سخن گشود و گفت:

چند سال پیش که می خواستیم همین حسینیه ی روبروی زمین خالی را در این زمینی که شما اشاره کردید احداث کنیم، یکی از پدران شهید که سه فرزندش شهید شده آمد و اجازه نداد.

هر کاری کردیم، راضی نشد که حسینیه آنجا احداث شود. بعد که بیشتر سوال کردیم، گفت:

وقتی کودک بودم، در یک رویـای صادقه دیدم که 5 تن از اصحاب آقا ابی عبدالله علیه السلام را از کربلا آورده و اینجا دارند دفن می کنند.حتی خود ِ آقا ابا عبدالله (علیه السلام) هم برای به خاک سپاری شان آمده بودند. این زمین انتخاب شده برای یاران آقا ابی عبدالله (ع) و من منتظر آنروزم!

در حالیکه وقتی حساب کردیم، دیدیم در زمانی که آن پدر شهید ، خواب را دیده بود، اصلا این شهدا هنوز به دنیا نیامده بودند؛ و این رویـای صادقه برای حدود 40 سال قبل از به دنیا آمدنشان بود. »

ان العزت لله جمیعا

به راستی که همه عزت و سربلندی شان را از خدا دارند. اینهمه قلوبی که بیادشان و با آمدنشان اینطور منقلب می شود، همه از جانب خداست.

و این پاداشی ست که تنها به بندگان صالحش می دهد.

چقدر فرق است بین منه بدبخت و حقیر، با آن مردان تاریخ ساز، که بسیاری شان حتی از من هم کوچک سال تر بودند.

پی نوشت:

1) شعر از شهید مهدی رجب بیگی

1) سردار باقر زاده با محاسن سفید و لباس سرداری، چنان با حالت زیبایی به 5 سرباز شهید گمنام در محله مان ادای احترام می کرد و بوسه بر تابوتشان می زد که هیچ گاه از یادم نمی رود.

نظرات 1 + ارسال نظر
سید حسین 12 شهریور 1392 ساعت 12:36 ق.ظ

شهید علمدار:
برای بهترین دوستان خود آرزوی شهادت کنید..

من ملک بودم و فردوس برین جایم بود...

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد