-
کامیون هوایی!
25 مرداد 1394 17:03
در یک شب تاریک و بلند زمستانی، کامی ِ تازه داماد با نوعروسش کامیه خانوم ، پهلو به پهلوی هم از جاده ی بهمن خیز کوهستانی عبور می کردند. از غرب، گردبادی سرد و وحشی ، رقص کنان و پرشتاب ، به سوی شان می آمد و هر لحظه به آن دو نزدیک و نزدیک تر میشد. زوج کامی و کامیه، تنها کامیون های باری بودند که محصول کارو بار صاحب...
-
حسن روحانی و معلم های خانگی!
12 مرداد 1394 10:20
قبلتر، مرحوم مادرم تابستانها به تشویق یا تطمیع یا تهدید مرا راهی انواع کلاسهای گلسازی و بافندگی و دوزندگی و تزئینات و کامپیوتر و... میکرد. کلاسها عمدتا خانگی بود. در منزل معلمها. و فرصتی شیرین برای واکاوی شخصیت این بانوان محترمه. و آنقدر شباهتهای شخصیتی شان برایم روشن شده بود که به یک جمعبندی قابل توجهی...
-
جشن ما پس از توافق !
24 تیر 1394 11:17
توافق هسته ای، آغاز سرور ماست. این توافق جشن هم دارد. باور کنید دارد! هفته هاست مشتری خانه ی کوچک ماست. قدم پیش نمیذاشت. میگفت: منتظرم توافق هسته ای حاصل بشه تا قیمت ها پایین بیاد. پول لازم بودیم . حاضر شدیم تا 20 درصد زیر قیمت به او بفروشیم، اما فایده نداشت. قدم پیش نذاشت. توافق حاصل شد ، او هنوز هم منتظر است. که...
-
دست های خالی
20 خرداد 1394 09:22
دست بسته و پر به لقای معشوق دویدن که عزا ندارد. مردی گرت است، دست خالی ِ خود نظری و سوز! ولله دست های بسته ی صالحینی که عند ربهم یرزقونند، گریه ندارد! چشم سر بربند و چشم دل باز کن تا که آن بینی. هرآنچه نادیدنی ست، آن بینی... و می بینم شان با همین دستان بسته و غیظ نگاهشان. شرم دارم و سر به زیر افکنده... اما می خوانم...
-
آلزایمر!
30 اردیبهشت 1394 13:41
برای کسی چه اهمیتی دارد! مرگ مال دیگران است. به ما چه اصلا! « در سده 17 میلادی، مردی جاه طلب از اسپانیا گسیل شد تا معادن طلای آمریکای جنوبی را برای دولت فخیمه اسپانیا استخراج کند. این مناطق (یعنی جنوب آمریکای شمالی ، به اضافه ی پرو و بولیوی و...) تحت استحمار اسپانیا بود. بر اساس قوانین اسپانیایی ها، همه ی مردهای قبیله...
-
بیچاره صیدی که عاشق دام خود شده!
13 اردیبهشت 1394 15:39
اول ها صدایش می آزردم. غر می زدم که ماشین های به این بزرگی وسط روستای آرام ما چه می کنند. هم ولایتی هایم اما همگی خوشحال بودند.بانک داشت ساخته می شود وسط روستای ما. زمزمه های رفاه ، ترقی، آسایش همه جا سر زبان ها می چرخید. بعدها دیگر فقط کمی آزرده احوال می شدم. انگار گوشهایم به نعره های گوش خراش ماشین ها عادت کرده بود....
-
آزادی و بی خانمانی!
8 اردیبهشت 1394 10:25
در بیرون دروازه های ده، بر روی تابلوی بزرگی نوشته شده بود: « زمینت را با دو دست خود تحویل ندهی، به زور به زور قلچماق هایم می گیرمش. خان ِ همه! » در فکر خود غوطه ور شده بود ؛چند سال است که همین مدلی مثل برج زهرمار به سرشان تازیدم، ولی راه به جایی نبردم. هرچه اصرار من بیشتر، پاهای آنان مستحکم تر. چه باید می کرد. همه ی...
-
دانستن حق ماست، آقای رئیس جمهور!
4 اردیبهشت 1394 01:51
همیشه دلم برای ان آدمهایی می سوخته که از فرط بی خیالی، جوری زمین میخورند که تا سالها هم نمی فهمند از کجا خوردند. روزگاری نه چندان نزدیک، دو گروه آدم مقابل هم صف مخاصمه بستند. گروهی که حق بود و هست و ما هم خیلی دوستش داریم، فاتح میدان مخاصمه داشت میشد، اما... درست در چند متری پیروزی، آنچنان زمین خورد که تا امروز هم...
-
رویای آزادی!
22 فروردین 1394 17:52
روزگاری بر مصرقدیم، فراعنه بر جان و مال مردم خدایی می کردند. مردمان را از بردگی فرعون گریزی نبود. طبقه اشراف، برده های باکلاس؛ سایر مردم برده های بی کلاس! حاج آقای همسایه ی تازه از سفر حج برگشته مان تعریف می کرد.در میهمانی ولیمه اش. و چقدرهم راضی وخشنود بود که در عصر مالکیت هرکسی بر نفس و مال خود زیست می کند. اسمش را...
-
غلام حلقه به گوشش نخواهم بود!
11 فروردین 1394 11:45
به قدر پولی که همراه داشتم، هرآنچه دیدم و خواستم، خریدم. میانه ی راه، دست در جیب خود که بردم، یک اسکناس کوچک مانده بود. بد به دلم افتاد... بیشتر دکان ها را هنوز سرنزده بودم. حیفم آمد، چقدر چیزهای خواستنی می توانست آنجا باشد که دیگر دستم بهشان نمی رسید. چشمم سیر نشده بود، میخواست ببیند؛ تماشا کند؛ حظ ببرد. ناگاه، فریاد...
-
ناگزیر باید پرید. پرنده ی بی پرواز، پرنده نیست!
8 فروردین 1394 13:15
معلم، پای تخته ی کلاس ایستاده درس می دهد. من اما، نیستم انگار. از صبح که به کلاسم در طبقه ی سوم مدرسه وارد شدم ، یباره چشمم به کبوتر مادر بیرون پنجره ی کلاس افتاد، که اصرار به پریدن و پرواز بچه اش دارد، حواسم پی شان است. معلم، ادامه می دهد: -ربا حرام است.قمار حرام است. علم اقتصاد، میراث دزدان دریایی ست و آلوده به ربا...
-
قمار ِ نیم پز (عسلی) !
4 فروردین 1394 18:39
از آن دست آدمهای پرخوری بود که حال روزه گرفتن ندارند.اما نمی خواست ننگ روزه خواری را هم به جان بخرد. آن اوایل که تازه به تکلیف رسیده بود، تمام مسافرت های سالش را نگاه میداشتند برای ماه رمضان. از این شهر به آن شهر.هرجا کمتر از ده روز! آدم ِ کار بدردبخور هم نبودند. مانده بودم چطور از پس اینهمه خرج و مخارج برمی آمدند......
-
کدامیک خداست؟!
23 اسفند 1393 19:30
آهسته در پیاده رو قدم زنان می آمد؛ کودکی با مادرش. طنین خوش صدای موذن پسرک را در جای خود میخکوب کرد. -اذان از کجاست مامان؟ -از مسجد. -مسجد کجاست؟ -همین نزدیکی؛ داریم میرسیم. -پس بدو مامان. وقت نمازه... به جلوی مسجد که رسیدند، مادر راه خود به سوی در مسجد کج کرد؛ و کودک اما همچنان به راه خود ادامه داد. -نه. پسرم، برگرد....
-
بورس = قمار
28 بهمن 1393 10:56
آقای کشیش، به روایت جورج اورول در رمان دختر کشیش ، بخش اعظم درآمد و مواجب خود را صرف خرید سهام می کرد. نکته ای که ساعتها مرا به فکر واداشت، این توصیف بعد از شرح انواع سهام های خریداری شده ی آقای کشیش بود: او (کشیش) قمارباز با احتیاطی بود. البته به خرید و فروش سهام به عنوان قمار نمی نگریست بلکه امیدوار بود که از این...
-
انقلابیون کارآگاه گجتی!
18 بهمن 1393 17:23
سرچشمه ی عظیم معدن طلا در دستان معدنچیان تنبل! نمی دانیم ، لابد در روزگار دور گاهی که جمع می کردند بندگان مومن خدا را تا اعانه برای ساخت مسجد گردآوری شود، میگفتند ما که سواد چیدن آجرها روی هم و ساخت گنبد و گلدسته و محراب را نداریم، پس چگونه کمک به مسجد بدهیم. کمک به مسجد را امام جماعت و معمارش بدهد. ما که تخصص این...
-
خدا هم برای آقازاده ها پارتی بازی می کند
8 بهمن 1393 18:04
خون آقازاده، رنگین تر است! پس اینگونه خدا هم برای آقازاده ها پارتی بازی می کند. به خون پاکش برکت می دهد. یخ میزند و دستپاچه می کند سپاهیان شیطان را. 17 حرامی هلاک شده به پای مومنان حقیقی می ریزید. آری، خون آقازاده این چنین می کند. اینروزها، همه ی زندگی هر جهادگر مومن، بوی عطر دل انگیز جهاد مغنیه را می دهد... همه جا سر...
-
مستضعف + بورس = 2(مستضعف)
27 آذر 1393 22:10
مرد میانسال، خوشحال و آرام ، قلم بدست در گوشه ی اتاق پشتی، بدور از سروصدای بازی بچه ها،دفتر حساب و کتابش را ورق زنان، فکر می کند. - این ماه هم اگر خدا کمک کند مریض نشویم و مهمانی هم نگیریم ، پولمان جور است. فعلا با همین یخچال نیم سوز سر می کنیم و خرید پالتو و کاپشن فرشاد و فائزه را هم به سال بعد موکول می کنیم، دلشان...
-
پیاده روی طریق الحسین! ضد ایندویژوالیتی ، ضد بورژوایی ، ضد اضطراب ، ضد رفاه ، ضد لسه فر ، ضد مصرف زدگی، ضد لیبرالیته!
19 آذر 1393 19:44
اینروزها لابلای شبکه های اجتماعی که گذر میکنی، دیگر کمتر از آن همهمه و شلوغی پست ها و نوشته های پی در پی و پراکنده می بینی! تا همین پیش پای شما بود، هفته های قبل! برای ساعاتی که در دنیای سایبری گذر می کردی و از هر دری چند جمله ای می شنیدی و می دیدی و کامنتی هم گهگاه می گذاشتی و آخر سر خسته و نالان گویی که سنگینی یک...
-
اهانت به آقای رحیم پور ازغدی
24 آبان 1393 11:03
قضاوت با شما! در پی تحریف سخنان دکتر حسن رحیم پور ازغدی و سپس آغاز موج اهانت ها به ایشان، گروهی با نام شاگردان آیت الله میلانی نیز از این قافله ی ناجوانمردان جا نمانده و دو جمله ی تحریف شده از سخنان آقای رحیم پور را به عرض آیت الله میلانی رسانده و ایشان را همانگونه که در تصویر ملاحظه می فرمایید، دچار قضاوتی نابجا و...
-
و دگر بار، زنده باد گاو!
6 مهر 1393 21:16
پیش تر گفته بودم ، مادربزرگ مرحومه ام که در روستا زندگی میکرد، یک گاوی داشت بس عجیب! همین گاو، روزگاری یک گوساله به دنیا آورده بود. ما هم که چون کودک بودیم، بسیار دلمان می خواست از نزدیک دستی به موهای گوساله بکشیم و با آن بازی کنیم. اما گاو ماده، به هیچ احدی جز مادربزرگمان، اجازه نزدیک شدن به گوساله اش را نمی داد. بی...
-
من نیز، پدر از دست داده ام
29 شهریور 1393 16:49
اگر که بدانی... از قدیم گفته اند، که پدر چراغ خانه است.خدا هیچ خانه ای را بی چراغ نگذارد.خانه ی بی چراغ، بی فروغ است. اما کوچه ی بی چراغ چه؟ محله ی بی چراغ، قوم بی چراغ، شهر بی چراغ چگونه می شود! هنوز باورم نشده است. که من نیز، پدر از دست داده ام! از کودکی که می دیدمش، یکهو حیایم می آمد، حتی شرمم میشد سلامش دهم. خدا...
-
بنده های خدا یک جایشان سوخته است!
23 شهریور 1393 02:52
اندر حکایت بعضی ها که باز به بهانه ای دیگر ، فعل سوختنشان را صرف می نمایند. گفته اند که: « خانی بود که در سال های 1350 تا 1357 اوج قدرتش بود.این خان نوکری داشت و نوکرش را خیلی اذیت می کرد، نوکر هم نمی توانست کاری بکند. قدیم مثل این زمان لوله کشی آب وجود نداشت و آب را با آفتابه به دستشویی می بردند این نوکر هم طبق معمول...
-
الیور توئیست های دنیای مدرن!
11 مرداد 1393 11:21
کودکان، کارگران بی جیره و مواجب بالا بالا! دیر زمانی از نوشته ی چارلز دیکنز نمی گذرد. الیور ِ کوچک و بی پناهی که برای تکه نانی، و البته سود بیشتر اربابان و کارفرمایان خود، به کارهای سخت و طاقت فرسا گماشته میشد، بهت و حیرت خوانندگانش را چنان برانگیخت که اندک اندک امواج و جریاناتی در انگلستان برای تصویب قوانین منع یا کم...
-
و زمانی که "عین دین" می شود کلاه شرعی!
11 خرداد 1393 13:30
این حساب دو دو تا چهار تا ی ما با خدا هم حکایتی دارد برای خودش! متدینی ست؛ انقلابی. اهل قناعت است. و اهل معرفت! میگفت: چرا کلاه شرعی بر سر مردم می گذارید؛ قرض الحسنه با سازوکاری که سراغ داریم، یعنی ضرر! و خدا هم راضی به ضرر بندگانش نیست. دو میلیون تومان اقراض امروز، حتی به فرض پس دادن بر سر موعدش، به قدر یک میلیون...
-
دروغی بزرگ به نام "رسانه ی ملی ، فرهنگی و انقلابی!"
24 اردیبهشت 1393 11:13
هر که بر رسانه ملی شد بدگمان حـق نـدارد پا نهــــد در این مکــان خیزش انقلابی و غیرتمندانه برنامه سمت خدا بر علیه آگهی های بازرگانی ِ اغواگر و زیان آور و مروج اسراف و تجمل و تبلیغات آلوده به ربا ی بانکها در صداوسیما، منجر به تعطیلی این برنامه گردید. رسانه ملی اکنون باید به سه سوال مهم پاسخ بدهد: 1-چرا دینی ترین برنامه...
-
می خوریم و می آشامیم و می رقصیم، و بیاد یگانه بانوی دو عالم، اسراف می کنیم!
1 اردیبهشت 1393 11:52
روز میلادت هم می گریم بانو ... بیادم می آید آن شب عروسیت، که از بخشش جامه ی عروسی ات هم دریغ نکردی! سلمان میگفت: «هرگاه او را می بینم، ناگاه اشک می ریزم.با خود می گویم، دختران قیصر و کسری چگونه زندگی می کنند. و دختر ِ نگین انگشتری خلقت! کوثر اعطایی خدا، چگونه!» اینجا ما نیز بیاد تو، جشن می گیریم! ضیافتی اشرافانه، در...
-
کمپین بر ضد ترویج مصرف گرایی در صداوسیما
26 فروردین 1393 16:23
9 سال دارد. کارت بهداشتیار به گردنش آمده؛ میگویم: مبارک باشه! با قیافه ای حق بجانب جواب داد: چه مبارکی! ناظم و مدیرمان به من سپرده اند برو و به بچه هایی که در زنگ تفریح خوراکی های مضر میخورند، دوستانه تذکر بده! منهم بهشان گفتم:اول باید به خود شما تذکر بدهم. که چرا بوفه ی مدرسه همین خوراکی های مضر را می فروشد! و بعد...
-
انصراف، آری یا نه!
21 فروردین 1393 19:54
من اگر مطمئن بودم انصرافم از دریافت یارانه، به سود کشور خواهد بود، (در عین نیاز) حتما انصراف می دادم. و از بسیاری از نیازهایم چشم می پوشیدم. اما، با اینهمه ولخرجی های دولت، که آخرینش همین پیامک نابجای تبریک عید بود، چنین اعتمادی به دولت ندارم! فلذا خود و خانواده ام انصراف نمی دهیم. والسلام! پی نوشت: اگر همین اراده را...
-
خانه ای نه برای سالمندان، که برای بی رگی فرزندان!
16 فروردین 1393 20:22
9 سال بود که دیگر کسی را نمی شناخت. پیر و فرتوت. اما به شدت بیقرار. یک دم جایی آرام نمی گرفت. روز و شب برایمان نگذاشته بود. حقیقتا روزهایی که مهمان مان بود، روزهای سخت و طاقت فرسایی بود. دل می خواست و صبر ؛ که مادر مرحومم هر دو را داشت. با وجود بیماری سخت خود، سالها از مادر پیر و بیمار خود مراقبت کرد. در وصف آنروزها،...
-
برای یک مـَــرد!
6 فروردین 1393 15:46
بگذار این برگ هم نثار تو شود! شرمنده ام از معصومیت و پاکی نگاهت از مردانگی و اراده ات! از آن قلب محکم و جسم کوچک و نحیفت که اشداء علی الاشرار و رحماء علی الضعفاء! از دو سال، صبرت... شرمنده ام از آن حال خوش روزهای آخرت که حاضر به مصاحبه نشدی و من از نگاه آرام و سربه زیرت خواندم که دیگر ملکوتی شده ای! شرمنده ام که من...