نیلوفر آبی

من بنده ی آن خیــــالم که حــــق، آنجا باشد / بیــــزارم از آن واقعیت، که حــــق آنجا نباشد. من، انقلابی ام!

نیلوفر آبی

من بنده ی آن خیــــالم که حــــق، آنجا باشد / بیــــزارم از آن واقعیت، که حــــق آنجا نباشد. من، انقلابی ام!

عمار را عاشقانه دوستش داریم

هوای سرد و سوزناک یک روز خوب زمستانی رمقی برایم نگذاشته بود.حس می کردم هر نفسی که از دهانم بیرون می رود،  تبدیل به بلور های یخ می شود و به روی چادرم می چکد و بیشتر سردم می کند.
بسیار گرسنه بودم. کمی قبل تر، توی قطار مترو، بوی ساندویچ آن دختر بچه ی چموش در دستان مادرش، که با التماس می خواست به خورد کودک بدهدش، بیحالم کرده بود.
الان دیگر بیرون بودم. مدهوش تر و حیران تر از بودن در حصار قطارهای زیر زمینی، قدم زنان از مقابل ساندویچی ها و دکه های کوچک ذرت مکزیکی می گذشتم و از عطری که همراه با بخار از هرکدام به مشامم می رسید و دلم را با خود می برد، به شدت وسوسه ام آمده بود. شاید تا به امروز اینقدر احساس گرسنگی نمی کردم. سرگرم افکار خود در یک کشمکش درونی بودم که به حرف دلم دست در جیبم کنم، یا نه!
یک چیزی نمی گذارد. یک چیزی که وقتی حس داشتنش وجودم را عطراگین میکند، دیگر گرسنگی و خستگی و تنهایی کاسه کوزه اش را جمع میکند و با پای خود میگذارد ومی رود. حسی که سخت بودنش هم حتی از لذتش نمی کاهد...
جشنواره عمار به منزل چهارم می رسد. یک حساب ساده ی سرانگشتی هم دستم می دهد که برای بهتر برگزاریش پول لازمیم. خرید شارژ و تهیه ی بنر و پوستر و هر هزینه ی دیگر پیش بینی نشده در راه است. اگر نتوانم از وسوسه ی گرسنگی و خرید آنچه دلم طلب می کند بگذرم، شاید بعدها کم بیاوریم... این گرسنگی، به تحملش می ارزد!
اصلا عجیب نیست.می دانم که همه ی بچه های شهرهای دیگرهم در همین حالند.عشق به عمار، خودش می سازد آدم را... که عشق اول نمود آسان و بعد افتاد مشکل ها....
امروز، پک سی دی های جشنواره را گرفتیم.مغزم تبدیل به یک جدول شده با بیش از 60 ردیف و سه چهار ستون؛ که هر لحظه یک خانه اش های لایت می شود و در فکرم فرو می برد.
خدایا، کار بزرگ، دستهای بزرگ می خواهد. همت بلند و قدم های کوچک، نه نمی خورد! خودت بساز این قصه را!