نیلوفر آبی

من بنده ی آن خیــــالم که حــــق، آنجا باشد / بیــــزارم از آن واقعیت، که حــــق آنجا نباشد. من، انقلابی ام!

نیلوفر آبی

من بنده ی آن خیــــالم که حــــق، آنجا باشد / بیــــزارم از آن واقعیت، که حــــق آنجا نباشد. من، انقلابی ام!

همپای صاعقه

دو هفته ی اخیر را با مطالعه ی اثر تاریخی و بیادماندنی "همپای صاعقه" سپری کردم.

روزهایی که با تلاش حسین بهزاد و گلعلی بابایی، 30 و اندی و سال به عقب بازگشتم؛ در روزهای خاطره انگیز سالهای 60 و 61

یک دوهفته ای که، برای یک کسی که بعد از جنگ به دنیا آمده، حرفهای زیادی برای گفتن دارد!

نمی دانم از کجا شروع کنم.

از روزهای سرد پاییزی برای عملیات محمد رسول الله در کوهستانهای کردستان؛

از کسی که در راههای صعب العبور کوهستان های پوشیده از برف و هوای مه آلوده، برای عملیات شناسایی راه را گم می کند و دو روز تمام در همان هوای سرد، بی آب و غذا می ماند! و سر آخر هم پس از دو روز پیاده روی بی هدف، به طور معجزه آسایی به مواضع خودی می رسد. ابتدا تصور می کند اسیر شده، عربی صحبت می کند. نیروهای ایرانی هم تصور می کنند او یک عراقی است و اسیرشان شده؛ اما با مهربانی با او برخورد می کنند. تا اینکه او از این برخورد مهربانانه متوجه می شود که اینها عراقی نیستند و ایرانی اند. از سربازان پاوه ی ابراهیم همت!

عملیاتی که بی هیچ بضاعت و تجربه ی لازمی، و تنها با اتکا به هوش و تدبر و تلاش شبانه روزی بچه های پاوه و مریوان، و با قدرت اتکا به خداوند یکتا، حتی بیشتر از اهداف خود به موفقیت دست می یابد.

چیزی که در سرتاسر این کتاب از فهم من خارج بود، عمق اندیشه ، و هوش و ذکاوت فرماندهان ایرانی بود که حقیقتا مرا به حیرت وا داشت! و همینطور تلاش شبانه روزی و نیروی ایمان به خدا.

از این که بگذریم، می رسیم به مراحل تشکیل تیپ 27 محمد رسول الله(ص) که بعدها تبدیل به لشکر شد.

تیپ پیروزی که با تلاش 120 تن از دلاورمردان نبردهای کردستان تشکیل شد. به جد می توانم بگویم همه ی این 120 نفر، جزو باهوش ترین و با تجربه ترین نیروهای ایرانی در زمان جنگ بودند.

از هوای سرد کردستان کنده شده و راهی هوای گرم خوزستان شده و وارد پادگان پر خاطره، (که ان زمان نیمه کاره هم بود) می شوند.

پادگان دوکوهه، با آن گردانها پیروز و مشهورش...

در لحظه لحظه ی خواندن این کتاب، همگام با آن بندگان صالح خدا، در لابلای آن روزهای تاریخ حرکت کردم. لحظه ای متحیر و متعجب از عمق تدبیر و ذکاوت و شجاعت شان بودم؛ و لحظه ای را در کاشکش نبرد و عملیات، با استرس و فشار سپری کردم. لحظه ی گریستم و لحظه ای بعد، خنده ای بر لبانم نشست.

چقدر حرف برای گفتن دارند...

از عملیات فتح بگویم!

از کار پیچیده ی اطلاعاتی که برایش ترتیب دادند. (قابل توجه همه ی آنهایی که تصور می کنند رزمنده ها چیزی جز تن خود برای دفاع نداشتند و با چشمان بسته حمله می کردند!!! )

عملیات دقیقا حساب شده و برنامه ریزی شده طبق عادات خلاف عرف نظامی!

یعنی به معنای واقعی کلمه، خط شکنی!

چون چاره ای دیگر نبود. نمی شد با عادات مرسوم دفاعی، به مصاف لشکر تا بن دندان مسلح رفت.

باید روش نو اتخاذ می شد.

تدبیر ، اندیشه، تلاش، شجاعت، تمرین و آمادگی، کار خستگی ناپذیر، و نیروی معنوی!

تمام اینها در کنار هم، آن روزهای پر از پیروزی را رقم زدند!

اصلا نمی دانم از کدامشان بگویم!

از حسین قــُجه ای، با آن تن نحیف و روحیه ای خجالتی و البته صلابت ایمانش!

در آن لحظه ای که 400 نفر از بچه های گردان تحت امرش نفر به نفر از بین رفتند و خودش هم جزو نفرات آخری بود که مسافر آسمان شد...

سه روز تمام را چشم روی هم نگذاشته بود؛ خسته! و غمگین ِ از دست دادن همه ی نیروهایش؛ اما با صلابت و محکم!

وقتی به او فرمان عقب نشینی دادند، توجهی نکرد! گفت: ولایتی که بر من دارید، بجایش! اما اگر برای خاطر جان ِ من می گویید که عقب نشینی کنم، باید بدانید که من عقب نمی کشم؛ اگر عقب بکشم، آنوقت عملیات شکست می خورد؛ پس تا جان دارم، می مانم!

ماند، و ماندگار شد!

هم خط را نگه داشت، و هم عملیات را حفظ کرد؛ یکه و تنها! در حالیکه تمام اعضای گردانش کشته شده بودند!

اما، عراقی ها هم دیگر راحتش کردند... دیگر صدایش پشت بی سیم شنیده نمی شد که از قتل عام شدن بچه هایش فریاد می کشید و درخواست نیرو می کرد.

هر آن که یاد او می افتم، اشک دیگر مجالم نمی دهد...

اما این همه ی کار نبود!

این تنها، گردان سلمان، یکی از گردانهای تیپ 27 بود!

آن 10 گردان دیگر هم وضعیتی مشابه او داشتند. اوضاع سختی بود. نبرد های تن با تانک!

حرف زیاد برای گفتن است!

احمد متوسلیان اما هنوز، مرد شجاع و نترس و باهوش و با ذکاوت این نبرد هاست...

همپای صاعقه، قدر هزار کتاب حرف برای گفتن دارد!

پی نوشت:

برشی از همپای صاعقه

سردار شهیدی که نه تنها دشمن، بلکه خواب آرامش را هم عاصی کرده بود