نیلوفر آبی

من بنده ی آن خیــــالم که حــــق، آنجا باشد / بیــــزارم از آن واقعیت، که حــــق آنجا نباشد. من، انقلابی ام!

نیلوفر آبی

من بنده ی آن خیــــالم که حــــق، آنجا باشد / بیــــزارم از آن واقعیت، که حــــق آنجا نباشد. من، انقلابی ام!

از دیو و دد ملولم و نادر مهدوی هایم آرزوست!

اکران جشنواره مردمی فیلم عمار هم از جمله اتفاقات نادر سالهای اخیر در عرصه ی فرهنگ ناب انقلاب اسلامی ست.

هرچه به جشنواره ی اصلی که در دی ماه برگزار میشود نزدیک میشوی، حال و هوای آدم بهاری تر می شود.

اینقدر از اکران های عمار احساس نشاط و طراوت درونی می کنم که تقریبا هیچ برنامه ی فرهنگی دیگری طی سالهای اخیر موفق به ایجاد چنین حس خوشایندی در وجودم نشده است.

این را بیشتر از همه باید سپاسگذار همه ی آنهایی باشیم که امروز یا جسم آسمانی شان در دل خاک رمیده است و خودشان عند ربهم یرزقون اند؛ و یا آنکه تن نحیف و چون سرو سربلندشان اینک پس از سپری شدن دوران سخت سالهای جهاد و پیکار با رژیم طاغوت و استکبار به سالهای پیری قدم گذاشته و چشم امیدش به میراثی ست که برای این نسل به ارمغان گذاشته.

بهار در پاییز شهرمان به شکوفه نشسته و حال و هوای شهر، هرچه به روز 13 آبان نزدیک تر می شوی، از برای اکران های مردمی فیلم عمار بهاری تر می شود.

خود به درستی می دانم که اینهمه شور و حال وصف ناشدنی و استقبال غیر قابل باور مسئولان مدارس و مساجد از برپایی اکران های مردمی، همگی مرهون لطف بی پایان خدای متعال و نگاه شیرین شهید مهدوی ست.

باید ممنون و سپاسگذار رجب بیگی ها و نادر مهدوی ها بود.

چه خوب کردند بروبچه های عمار که اکران 13 آبان را بنام نادر مهدوی عزیز برپا نمودند!

احسنت بر این ایده و انتخاب بکرشان.

نادر مهدوی، همو که شجاعتش تا ماهها کابوسی برای ناوهای جنگی و ترابری آمریکایی در خلیج فارس شده بود.

این ابتکار بچه های عمار بود، که سبب شد تا او را بیشتر بشناسیم. و در قالب یک طرح هنری برای بچه های دبیرستان ها بشناسانیمش. اکران های 13 آبان، از برای آنکه به عطر خوش نادر مهدوی و مهدی رجب بیگی متبرک گشت، حال و هوای ضدآمریکایی اش هم بیشتر بود. 

گویی این شهدای بزرگوار، حتی پس از شهادتشان هم دست از مبارزه ی با آمریکا بر نمی دارند! و چرا عجیب باشد؟ که مولا و سرورشان قمر بنی هاشم (ع) گفت: ولله ان قطعتموا یمینی انی احامی ابدا عن دینی!

گفت: تا ابد، دست از حمایت از دینم بر نخواهم داشت.

اینقدر حس و حال اکران ها شیرین است و وصف ناشدنی که اصلا فرصت نشد در اینجا گزارشی از خود اکران ها بنویسم. ان شاالله در فرصت های بعدی! اکران های جشنواره ی 13 آبان عمار، شده است مرهمی بر زخم های دلمان که از جانب همه ی آنهایی ست که قصد عقب نشینی دارند و می گویند: دشمنی با آمریکا را فراموش کنیم!

نه تنها فراموش نمی کنیم، بلکه از بچه های شهرمان به مدد الهی نادر مهدوی ها و رجب بیگی ها خواهی ساخت.

اگر خدا بخواهد، احتمال آن است که اکران 13 آبان، در تمام مدارس شهرمان برپا شود.شهر ما چیزی در حدود 20 مدرسه دارد.با احتساب پیش دبستانی ها بیشتر می شود.


یک روز رویایی!

حتما تابحال برایتان پیش آمده است که کسی را بسیار دوست دارید، بطوریکه با وجود همه ی بی مهری هایش، تاب و طاقت دل تنگی و آشفتگی احوالش را ندارید؛ و حتی همه ی تلاش خود را می کنید تا بلکه گره از دردش باز کنید.

دیروز، یکی از بهترین روزهای زندگیم بود. همو که بسیار دوستم دارد، همان خدای عاشق ِ بندگانش، گره از کارم گشود و قلبم را نشاطی بی امان بخشید.

دیدار با دو دوست، و دو یار قدیمی بهترین نوشدارویی بود که می توانست مرهم زخم کهنه ام باشد!

دو دوستی که ایمان دارم هر یک به خودی خود در طی طریق بندگی خدا، و تکامل انسانیت خویش هر آنچه در توان داشتند گذاشتند. والسابقون السابقون نند ؛ و اولئک المقربون!

حسن آقا را ابتدا ملاقات کردم. در جمعی بیاد ماندنی و برای نیوشیدن گفته های دلنشینش!

وقت نماز که شد، به همراه جمع صمیمی همراهمان، عزم بر نماز جماعت کردیم. قبل از شروع نماز، در لابلای جمعیت به دنبالش می گشتم اما او را نیافتم. با خود گفتم خیالی نیست که ندیدمش؛ مهم آن است که امروز با گفته های دلنشینش پنجره ای برای روح تشنه ام باز شده است. پنجره ای رو به اقیانوسی از نور!

نماز که به پایان رسید، به یکباره متوجه شدم که ایشان درست در مقابل من و در صف جلویی نشسته است. افتخاری بود برایم! از اعماق دل خوشحال شدم و لبخندی بر لبانم نشست. اما، دل کندم و از کنارش گذشتم.

دیدار بعدی با مهدی بود. برای بار اول بود که مستقیما نگاهم به نگاهش می افتاد. و به مزارش...

بارها در رویایم آنجا را برای خود تصویر کرده بودم. و ساعتها در خیالم، نشسته در کنار مزارش ، با او دردل می کردم.

حال برای بار اول همانجا ایستاده بودم. همان نقطه ی نورانی عالم رویایم.

از همراهانم اجازه خواستم، تا با رفیق قدیمی خود اندکی تنها باشم.

خلوت جانانه ای بود؛ و مهدی، با چند قطره ی اشکی که بر روی گونه هایم نشست، پذیراییم کرد.

بعد از آن بود که احساس کردم، گمشده ام را یافته ؛ و خودم را گم کرده ام!

حس کردم دیگر ازآن خود نیستم! اگر از خود بیخودی به این زیبایی ست، خدا کند که دیگر هیچگاه خودم را پیدا نکنم!

چه خوب غریب نوازی کرد با این بنده ی دل خسته اش! اللهم رد کل غریب!