نیلوفر آبی

من بنده ی آن خیــــالم که حــــق، آنجا باشد / بیــــزارم از آن واقعیت، که حــــق آنجا نباشد. من، انقلابی ام!

نیلوفر آبی

من بنده ی آن خیــــالم که حــــق، آنجا باشد / بیــــزارم از آن واقعیت، که حــــق آنجا نباشد. من، انقلابی ام!

ناگزیر باید پرید. پرنده ی بی پرواز، پرنده نیست!

معلم، پای تخته ی کلاس ایستاده درس می دهد.

من اما، نیستم انگار. از صبح که به کلاسم در طبقه ی سوم مدرسه وارد شدم ، یباره چشمم به کبوتر مادر بیرون پنجره ی کلاس افتاد، که اصرار به پریدن و پرواز بچه اش دارد، حواسم پی شان است.

معلم، ادامه می دهد:

-ربا حرام است.قمار حرام است. علم اقتصاد، میراث دزدان دریایی ست و آلوده به ربا و قمار.

یکی از همکلاسی ها پرسید: 

-آقا اجازه! پس ما چی کار کنیم. نخوریم. نپوشیم. زندگی نکنیم...؟

کبوتربچه نمی پرد...

-ناگزیریم خود را از چنگال این اختاپوس شوم، بیرون بکشیم.

صدای بچه های بلند می شود...

- آقا...اینطور که نمی شود که...پس چکارکنیم...آخر چه طوری...

کبوتربچه همچنان امتناع می کند از فرمان مادرش. نمی پرد. می ترسد.

شاید می گوید، عجب مادر ظالمی دارم من. می خواهد بپرم و سقوط کنم.

معلم سکوت معناداری می کند و آهی می کشد.

-این راهی ست، که باید رفت...

پرنده ی مادر، بچه را هل داد. از جای بلند شدم و با نگاهم سقوطش را دنبال کردم و فریاد زدم:

پرید.بلاخره پرید.

همه ی کلاس سراسیمه به طرف پنجره دویدند.

کبوتربچه دم آخری بالهایش را گشود و خود را بالا کشید.

اینجاست. در آنسوی آسمان. حالا پرواز می کند...

انگار از اول هم می توانست پرواز کند. این را مادرش به یقین دانست و بعد هلش داد.

در دلم گفتم، پرستیدنی نیست، آن خدایی که امر به پرواز کند و بال پریدن ندهد.


داستان کوتاه

قمار ِ نیم پز (عسلی) !

از آن دست آدمهای پرخوری بود که حال روزه گرفتن ندارند.اما نمی خواست ننگ روزه خواری را هم به جان بخرد.
آن اوایل که تازه به تکلیف رسیده بود، تمام مسافرت های سالش را نگاه میداشتند برای ماه رمضان. از این شهر به آن شهر.هرجا کمتر از ده روز!
آدم ِ کار بدردبخور هم نبودند. مانده بودم چطور از پس اینهمه خرج و مخارج برمی آمدند...
بگذریم. از آن زمان خیلی سال می گذرد.
****
چند روز قبل دیدمش. بزنم به تخته، مردی شده برای خودش.شرکتی زده. عجب دم و دستگاهی، بروبیایی دارد بیا و ببین!
 میگفت، ساده ست. شرط می کاریم ، ریسک می خریم و سرمایه درو می کنیم.
ترسیدم.فکر کردم قمار می کند. خلاف می کند.
اما نه!
زرنگ تر از اینها بود که ننگ قماربازی را به جان بخرد.
فقط قاعده ی بازی را عوض می کند. یک جوری می پیچاندش. تا سودش سرجای خود باشد، و عجالتا خلاف شرع هم نباشد.
بخشی از مبلغ شرط را پیش پیش می گیرد. اگر شرط انجام شد، دو برابرش را برمیگرداند. اگر نه هم که هیچ، برده است.
اسمش را می گویند بیمه.

داستان کوتاه

کدامیک خداست؟!

آهسته در پیاده رو قدم زنان می آمد؛ کودکی با مادرش.

طنین خوش صدای موذن پسرک را در جای خود میخکوب کرد.

-اذان از کجاست مامان؟

-از مسجد.

-مسجد کجاست؟

-همین نزدیکی؛ داریم میرسیم.

-پس بدو مامان. وقت نمازه...

به جلوی مسجد که رسیدند، مادر  راه خود به سوی در مسجد کج کرد؛ و کودک اما همچنان به راه خود ادامه داد.

-نه. پسرم، برگرد. مسجد اینجاست.

کودک با دست خود به سوی ساختمان بزرگ روبروی مسجد نشانه رفت و گفت:

نه مامان. مسجد این یکی ست.

با خود گفتم؛ تقصیری ندارد بچه. نماز را با صف های طویل در تلویزیون، بعداز اذان دیده است و حالا با صف روبروی عابربانک اشتباه گرفته.

نه اما!

پر بیراه هم نمی گوید کودک! 

سالهاست که سجده گاهمان عوض شده... گویی خدایمان عوض شده!


داستان کوتاه

بورس = قمار

آقای کشیش، به روایت جورج اورول در رمان دختر کشیش، بخش اعظم درآمد و مواجب خود را صرف خرید سهام می کرد. 

نکته ای که ساعتها مرا به فکر واداشت، این توصیف بعد از شرح انواع سهام های خریداری شده ی آقای کشیش بود:

او (کشیش) قمارباز با احتیاطی بود.

البته به خرید و فروش سهام به عنوان قمار نمی نگریست بلکه امیدوار بود که از این طریق بتواند ثروت هنگفتی به چنگ آورد.

He was an inveterate gambler. Not, of course, that he thought of it as gambling; it was merely a lifelong search for a good investment.
ایمان آبکی مسیحیت، که در وقت فقر و نیاز و عمل به هیچ کار نمی آید، تمام آن چیزی بود که او در این داستان بلند فلسفی قصد بیانش را داشت.

اما نویسنده که یک روشنفکر منتقد است، در همین فراز رمان خود، فلسفه ی بورس را  قمار می داند، ولو آنکه سهامدار، خود متوجه نباشد که یک قمارباز حرفه ای شده است.

در بیان اورو ِل، آنکس که قماربازی خود را در بورس نفی می کند، کشیش، یعنی نماد تحجر است.

کودک که بودیم، افکار بزرگی داشتیم. 10 سال بیشتر نداشتم، برایم سوال بود که اگر قمار در آن ورق بازی های فراموش شده خلاصه می شود و ربا هم در آن آدم های ضعیف و خوار در گوشه ی بازار، پس چرا خدا اینقدر بزرگش کرده است.این مسائل پیش پا افتاده چرا اینقدر برای خدا مهم شده است!

راستش را بخواهید، در دلم میگفتم خدا شلوغش کرده است!

حال، دانستیم که ربا و قمار، بند بند وجودمان را به چنگ درآورده و خلاصه ی همه ی آن چیزی ست که معاش یک دنیا را می چرخاند.

حالا که بزرگ شده ایم،می خواهند که کودک بشویم و چشم بر حقایق ببندیم.

هنوز هم کسی نمی پذیرد که بورس، همان قمار ترتمیز و آبرومندانه است.

بورس‌بازی با طمع قمار؛ بررسی سازوکار بورس اوراق بهادار

پی نوشت:

بخش انگلیسی، انتهای صفحه ی 16 کتاب A clergymans daughter نوشته ی George orwell

و بخش فارسی، انتهای صفحه ی 41 رمان دختر کشیش، در ترجمه ی مهدی افشار.

انقلابیون کارآگاه گجتی!

سرچشمه ی عظیم معدن طلا در دستان معدنچیان تنبل!

نمی دانیم ، لابد در روزگار دور گاهی که جمع می کردند بندگان مومن خدا را تا اعانه برای ساخت مسجد گردآوری شود، میگفتند ما که سواد چیدن آجرها روی هم و ساخت گنبد و گلدسته و محراب را نداریم، پس چگونه کمک به مسجد بدهیم. کمک به مسجد را امام جماعت و معمارش بدهد. ما که تخصص این کارها را نداریم. ضمنا، مگر مردم در خانه هایشان نماز بخوانند، چه می شود؟ آسمان به زمین می رسد؟ تنتان می خارد که در سودای داشتن مسجدید!

کمک به ساخت مسجد و مدرسه و بیمارستان و... را باید امام جماعت و معلم و طبیبان بدهند. این چیزها که به ما ربطی ندارد!

شاید خنده تان گرفته باشد. دلتان همیشه شاد.

آری خنده دار است اگر  بدانید در همین روزگار خیلی پیشرفته ی ما که دختر به کمتر از لیسانسه ها نمی دهند، منطق مردمان سواددوست ما همین است.

***

اگر بسیجی در میان توده های مستضعف و مستکبر، ترازی برای خود دست و پا کرده است، نه از برای پوتین و لباس خاکی و سنگر کیسه شنی و...  که برای اصل کلیشه شکنی و خط شکنی ست.

روزگاری کلیشه ها رابطه ی بی چون و چرا با ابرقدرتها بود و روزگاری ایستادن برابر عالم در قالب عروسک خیمه شب بازی ابرقدرت ها ( بخوانید بعثی ها)و روزگاری به نوعی دیگر! امروز هم کلیشه ها در لباسی دیگر!

ای شما! ای تمام عاشقان هرکجا! یک سوالی دارم از حضورتان!

آنقدری که رایانه ی خانگی پنتیوم وان رفیق مان که روزگاری در پشت همین رایانه ها می نشستند و از عظمتش حیران! اما امروز که کهنه و قدیمی و بدردنخور و عدم بروز رسانی اش تعجب برانگیز است، از کهنگی و پوسیدگی افکارمان نیز متعجب می شویم؟!

ای شما! ای تمام عاشقان هرکجا!

امام خمینی(ره) یک نفر بود. امام خامنه ای و شهید مطهری و دیگران نیز هر کدام تنها یک نفر!

سبزی فروش و بقال و بنا و معلم مدرسه و اعلامیه پخش کنان و دیگر فعالان انقلابی نیز هر کدام یک نفر!

همه هر کدام تنها یک نفر! اما هر یک نفر در جای خودش همانی بود که می باید.

امام خمینی یک نفر بود و دیگران انبوه یک نفر هایی که قلبشان باند فرودگاه او...

نه امام بقیه بود و نه بقیه امام.

هر کسی به جای خود و در جای خود بود و اینگونه شد انقلابی بی سابقه در تمام طول تاریخ بشر!

باور این نکته چندان دشوار نیست. اما خنده دار است که سخت ترین کار امروز همین است.

بقبولانی به همه که هر کدام شما در جای خود باشید.

بار ِ به روی دوش خود را از امام جامعه خواستن، خطایی کودکانه است که امروز همگان دچارش شده ایم.

من نامش را می گذارم منطق کارآگاه گجتی! امام را در جایگاه کارآگاه گجت دیدن!

چگونه؟

در مدت 18 روز ، کامنتی (1) روانه ی بیش از 2000 وبلاگ بچه مذهبی های سایبری نمودیم. کلیشه ی امروز را یادآوری کردیم و اقتصادی که چه پاک و چه آلوده اش، با جان مردمان میهنمان از نوزاد تازه متولد شده تا پیران 80 - 90 ساله عجین گشته و همه ی حالات و سکناتشان نمود پیدا کرده.

اقتصادی که آشکار و پنهانش مملو است از گزاره های ضد دینی و ضد قرآنی.

از همه خواستیم هریک به میزان توان خود تکانی داده و قدمی بردارد، اندک کسانی، لطف کرده و همراهی مان کردند. بیشترشان اما توجهی نکردند و آنها هم که کلی اندیشه کردند، پاسخ گفتند که:

-ما که اقتصاد نمی دانیم. به آنهایی بگویید که می دانند.

-رهبری خودشان اقدام می کنند. اگر نه، پس یعنی همین اقتصاد لیبرالی فعلی متناسب مان است. کاسه ی داغتر از آش نشوید لطفا!

-اصلا مگر اسلام هم اقتصاد دارد؟

و...

آنهایی که انقلاب کردند، انقلاب می دانستند؟ بسیاری از همین پابرهنگان ِ بی سواد و کم سواد، حتی دینشان هم ناقص بود. اصلا آنها را چه به بزرگترین انقلاب تاریخ که دست بر قضا اسلامی هم بود!

مگر چند تایشان دقیقا باور داشتند که امروز کارشان به تقابل مستقیم با ابرقدرتها می کشد؟!

تصورش را بکنید پدران و مادران مان می میگفتند: مگر ما متخصص انقلابیم! کسانی که می دانند انقلاب چه است و اسلام دقیقا چه می گوید، خودشان بروند انقلاب کنند!

منطق بنی اسرائیلی!

به پیامبرشان گفتند: تو با خدای خود بروید بجنگید و شهر را پس بگیرید.بعد ما می آییم.

امروز ما می گوییم همگام رهبر خود ایستاده ایم!

ایستادگان ِ نشسته و دست روی دست گذاشته!

مگر همه ی کسانی که کمک مالی و جانی و آبرویی و... به ساخت مسجد و مدرسه و بیمارستان می کنند، معمار و امام جماعت و معلم و پزشک هستند؟

هرکسی به میزان توان خود!(2)

برای بنده هم بسیار گنده است واژه ی  تولید کننده ی نظریه ی اقتصاد قرآنی!

آری! امام خمینی نیستم؛

اما توزیع کننده که می توانم باشم. همان اعلامیه پخش کن! اصلا می توانم برم و بخوانم تا ببینم که قرآن، این تنها مدعی صف آرایی برابر غول بی بدیل اقتصاد جهان، چه برای گفتن دارد! قرآن خودمان است. همانکه برای بی سوادترینی چون بنده تا باسوادترین آدمها حرف برای گفتن دارد!

آری حرف برای گفتن دارد و برای گوشهایی که بخواهند بشنوند...

انقلابیون عزیز! خواهش میکنیم بیایید در سی و هفتمین فجر پیروزی، منطق تنبلی و کاراگاه گجتی را بگذاریم کنار!

بسیارند کلیشه ها و بت هایی که باید بشکنند... باید بشکنند!

اصلاح این اقتصاد آلوده ی لیبرالی ِ ضدقرآنی، که چنبره به آب و نان همه ی مان زده است، مجاهدتی لااقل 40 ساله می طلبد!

هرکس، به قدر توان خود!

انقلاب عظیم اقتصاد اسلامی در راه است!

پی نوشت:

1- محتوای کامنت مطروحه را که به بیش از دو هزار وبلاگ ارسال نمودیم، در اولین کامنت این وبلاگ با نام دوستدار اسلام بخوانید.

2- وقتی میگوییم هرکس به توان خود، یعنی هرکس در جای خود، نان و آب مصرفی اش ر اصلاح کند. که اتفاقا آن نیز مجاهدتی همگانی و انقلابی در قواره ی انقلاب اسلامی می طلبد. پس فرق دارد با اینکه بگوییم آمپول زن عمل جراحی کند و سینماگر قطعه ی خودرو تولید کند!